دمش را تکان می دهد و به حالت یکوری می دود.دوازده و بیست دقیقه نزدیک به یک خرابه گوش تیز می کند
تا صدای چند بچه گربه را بشنود و بدنبال صدا می رود و دیدن چند کوچولوی رها شده نزدیک و نزدیکتر و دور و
دورتر تا خسته می شود و دوباره بر می گردد سرجای اولش و نگاه می کند .آرام به دنبالشان می رود گربه ای دیگر
و چند تکه آَشغال گوشت و آن طرفتر سیخ ماهی و استخوان پاچینی در پلاستیک روباز مشکی.
سه و پنج دقیقه با دیدن جنازه ی یک گربه در کنار خیابان که بدجور له شده یکجا می ایستد و دیگه حرکت نمی کند
نگاه می کند و دوباره به راهش ادامه می دهد تا باغ پشت کوه سرخ آباد ..چند تا وانت آبی و کارگر هایی که بیل بدست
آخرین ضربه پا را می زنند و دست می شویند و غذا می خورند نان و تخم مرغ و سیب زمینی کمی هم برای او می اندازند
آرام آرام جلو می رود و شروع به لیس زدن می کند و نخورده ول می کند و بر می گردد.
ساعت پنج و چهل دقیقه نزدیک به بهشت زهرا می شود و از میله ها بالا و پایین می رود کناره ی جدول را می گیرد و می رود با دیدن نگهبان
می ایستد و چخه چخه گفتن و چند تکه سنگ از باغچه و به هدف نخوردن و فرار کردن به بیرون از نرده ها ی زرد رنگ.
فروشنده ی گلاب و شمع و خرما با دیدنش یک دانه خرما از جعبه رونمایی بر می دارد و پرت می کند به طرفش و باز هم لیس زدن و نخوردن مدام می گوید
بخور بخور درجه یکه گیرت نمی یاد و کلی حرف دیگه که حوصله سگ را سر می بردو می رود.
ساعت هفت نزدیک به بازار چه ی محمودیه بوی کباب است که بلندست و نجات یافتن از مرگ حتمی..پراید و یک لحظه ندیدن و دویدن به سمت پیاده رو..
چند نفری دور هم جمع شدن و دارن کباب می خورن و دوتکه گوجه از یک سیخ و چند سیخ خالی و نان سنگک تکه شده خبری از پرت کردن
یک تکه کوچک یا بزرگ گوشت چرخ کرده ی به شکل در آمده نیست و بالاخره تکه ای کوچک و دندانهایی خراب و زبانی در آورده شکمش تکان تکان
با دویدنش اینور آنور می رود و دمی که تکان می خورد و خوردن ساچمه ی بادی 4/5به کنارش دوان دوان از آنجا فرار می کند.
ساعت نه و سه دقیقه و ده ثانیه خیابان ترافیکش سبکتر می شود و نور از تیر چراغ برق و روشنایی چشم های قرمز شده اش از سو بالای پرادوی سفید رنگ
............دمش چند بار تکان می خورد زوزه های آرام و آرام تر و پرادوی چراغ خاموش و شیشه ی تار عنکبوتی شده ی اتومبیل که سر خیابان بیست و یکم
مجبور به توقف شده است و سگی که کم کم خوابش گرفته.
سگ ها خواب ندارند-داستان کوتاه-نویسنده-حسام الدین شفیعیان
1387
کافه فلوت
/محل یورش به کافه/
اصلا به خاطر نمی یارم حالا هر چیزی که می خواد باشه رو..پشت دستام پنهان کرده باشم.یعنی استعدادشو ندارم بر عکس چیزی باشم که هستم.
اصلا این کارا مال شعبده بازایی که اگه خوب بهشون نگاه کنی..می فهمی خوب یاد نگرفتن از اون قدیمیاشون.
پس درد سر تون ندم برام اصلا مهم نیست می خوان بفهمین یا نفهمین اهل اعتراف کردنم نیستم ولی حالم داره از بوی زیر بقل این مشتری بهم می خوره
و قبل از همه از عطر خودم..که صد تومن پولشو دادم و از بست /پایین خیابون/گرفتم.
از این که چند ساله نتونستم یک دست کله پاچه بخرم که وقتی می پزمش اونقدر از بوش حال کنم که فکر کنم باید یک مهمونی بدم و همه بچه محلامو هم دعوت
کنم و گرنه مزه این کله پاچه ی خیالی رو تو عالم بی معرفتی چشیدم.
و هیچ سالی توی همه ی این سالها نبوده که دو جفت گیوه..با هم داشته باشم که جفت لنگش همیشه سفید باشه که وقتی پام می کنم حس کنم باید لی لی بازی کنم و گرنه قدو اندازه ی
حیاطمونو ندونستم..و هیچ پیراهنی هم نداشتم که وقتی دکمه هاشو می بندم و رو به روی آینه ی شکسته ی اتاقم وامیستم به خودم بگم لامصب از این پیراهن هاییه که وقتی خوب بهش
دقیق می شی می بینی همه دکمه هاش با هم می خونه و یک رنگه و می گه بجنب برو سر کارت که داره دیر می شه.
و همیشه هم از این جوراب های قدیم مدیمیم پام کردم که وقتی پات می کنی می بینی یک جاش سوراخ شده و یکی از شصتای پات زده بیرون اعتماد بنفس که هیچی ..حتی جرات نمی کنی
از تو کفشات درشون بیاری و به خودت می گی نه با این سوراخای جورابام همون بهتره که پاهامو از تو کفشام در نیارم.
و ریشم را تو همه ی این سالها با این دسته تیغ فلزیا و سه دونه پنجاه تومانی ها زدم.و وقتی خودمو تو آینه نگاه کردم دیدم که یک جای سالم تو صورتم نمونده و همیشه می گم هیچکی مثل
کل به رجب نمی تونه ریشای آدمو بزنه و سلمونیش واقعا که تکه.
در کافه رو باز گذاشتم ..برای این که بوی سیگارو و بوی چند جا از بدن مشتری هامو که بدجور فضای کافه رو پر کرده نسیم دلنگیزی با خودش ببره بیرون. و یک تکون هم به اونایی
که فکر کردن اینجا خونه بابا شونه بدم و یکم سرما بیاد تو تا بعضی ها که اتراق کردن بزنن به چاک.
این همه وراجی کردم که بهتون بگم..لباسم اگه مدل جدید بودو به خودم می رسیدم حتما رمضون دخترشو بهم می داد پس اساسا اگه کسی دخترشو بهتون نمی ده واس اینه که یا تیپتون
قدیمی شده یا به کل مشکل فنی دارید مثلا آدم کوچیکی هستین از نظر قدو از اینجور چیزا.
/این بار قرمز جیگریشو بخر!/
از در که اومد تو..دماغشو گرفت و گفت..اه لعنتی چه بویی می یاد آدم خفه می شه.و یک چرخی زدو همچین خودشو ولو کرد روی صنلی چوبی زوار
در رفته که از خونه ی ننه بزرگم آورده بودم.و کیف مدرسشو که از ننش بهش ارث رسیدرو انداخت گردن همون صندلی .گفت..گشنمه.گفتم..الان حاضر
می شه پرسید..چی داریم؟همین طور که تفاله ی چایی رو می ریختم تو سطل آشغال ..گفتم اشکنه تخم مرغ داریم.و بهش از اینکه موهاشو مثل این دختر
/کولی ها/بافته تبریک گفتم و حسابی از موهاش تعریف کردم.
همچین بی حال ..مقنعه ی چروکشو کندو انداخت یک گوشه .که مشتری ها ببینن و حالشو ببرن.و ببینم که چه موهای آشفته ای داره مثل ننش.بعد هم گفت که
دیکته شو شده صفر .هنوز داشتم سر پلاستیک آشغالارو می بستم و از بوی بدش بالا می آوردم که گفتم چه خوب.گفت که دوستش گفته حتما بابات حالتو می گیره .
چشمم تو پلاستیک آشغالا بود اما چهره زرد و نحیفش و روی بدنه ی استیل سطل آشغال می دیدم.طوری که یکخورده ای لپ هاشو چاق تر می دیدم.گفتم بابای خودش
بی حاله می بینی دخترکم الکی به آدم می گن بی حال و بعدشم می گن طرف معتاده.گفتم..صفر به مراتب از هیچی که بهتره حداقل تونستی کاغذو سیاه کنی و بی سواد نمونی.گفت..
بی سواد یعنی چی؟گفتم..بی سواد یعنی دوستت ..راستی نمرشو چند گرفته..گفت..بیست بابایی بیست.
گفتم..حسابی اوضاع کساده کاسبی اصلا نکردم دخترم فقط چند استکان چای مفته که فک و فامیلای مادرت اومدن و خوردن و رفتن و پولشو ندادن.گفت..یعنی دهنت سرویسه سرماه.
گفتم ..نه دقیقا سرویس خیلی به مراتب بیشتر تو مایه های این که باید با کمپوت بیای دیدن بابات .چایی رو که به نظرم دم کشیده بود ریختم تو قوری .سینی رو شستم و آماده کردم.
گفت تو مدرسه جنگ کرده با یکی از دخترا ازش پرسیدم سرچی؟گفت که شصتش رو به اون نشون داده بوده..بدون اینکه اون کاری کرده باشه و مستحقش باشه.گفتم ..بعدش چی شد؟
گفت منم حق شو خوردمو ساندویچ پنیر گوجه شو کش رفتم.گفتم..کار خوبی کردی.حقتو باید بگیری حتی اگه مامانت هیچوقت به فکرت نباشه.
بهش گفتم پاشو لیوانارو بشور که حسابی رو هم تلمبار شده..لیوانارو که دید ..نعره زد که چه خبره مثل اینکه دستت به کار نمی ره.
گفتم..بابتش بهت غذا می دم بخوری مگه نه؟اون وقت رفت بالامیزو در گوشم پچ پچ کرد که دیگه صدامو نیارم بالا و گرنه مجبور می شه به ننش چقولی چشم چرونی ها و خوش و بش
کردنامو با کولی ها و اسپنجی ها بده.
وقتی داشت دستکش های پارشو می پوشید تا ظرفارو بشوره گفت که باید یک جفت دیگه براش بخرم و بعد که دستشو تو دماغش کرد وخاروند ادامه داد..این بار قرمز جگریشو براش بخرم.
از خستگی ..همون جا پشت میز نشستم روی یک صندلی چوبی و یک سیگار فروردین در آوردم و یک سیگاری پیچیدم.همون بسته سیگاری رو که /غلام نشئه خور/دیروز برام آورده بود کافه.
ساعت نزدیکای سه بود که کافه رو بستم و با گل پری رفتم خونه برای خوردن نهار ننه جونش.
ضعیف بودن..
بی حاله گل پری!
مثل همیشه همین که اومد پیشم دیدم دستش تو دماغشه.اومد و نشست کنارم و شروع کرد به وراجی های همیشگیش ..بعدم اشاره کرد به دماغش که با دست اونو گرفته بود .
یعنی که عقل نداری که یک دستمال بدی تا از این وضعیت نجات پیدا کنم.
با همون وضع بلند سلام کرد..سلام گوسفند.
همیشه بابایی گرسنم رو طوری میگه که به نظر برسه میگه گوسفند و کلی با این که فکر می کنه من متوجه نمی شم عقده های کتک خوردناشو یکجورایی خالی می کنه.
گفت که توی سرویس شون یک دختره می خواسته از در ماشین که نبوده پرت بشه بیرون.
چون که حمید آقا داده درشو صافکاری نقاشی کنن تا از اون حالت له شدگی بیاد بیرون .
گفتم تو که جای پنجره نمی شینی ؟گفت نه همیشه می شینه صندوق عقب تا خاطر ننش جمع باشه و از این که اونجا امن ترین جای ماشین حمیده.
هر بار که می خواد قولی بده تا منم براش جایزه بخرم شصتش و پیش می یاره و رو شصتم می زاره و بعد بلند بلند می گه که اگه ایندفه هم جایزه یادم بره مجبور
می شه شصتشو نشونم بده و بگه آدم دروغگو.
ازش سوال کردم دیروز حال کردی؟وقتی داشت لباسشو عوض می کرد و پیشبند آبی تو آشپزخونه رو می پوشید که عکس فلوتو هم روش دادم بکشن پرسید منظورت چیه؟
گفتم شوت زدن شیشه نوشابه دیگه.
گفت آره.فقط سر خیابون رفت زیر ماشین صغری خانوم.
گفتم..مگه اونا هم ماشین خریدن.
گفت..یک پیکان جوانان چخ چخی انداختن زیر پاشون.
بعدم ازم پرسید ..بابایی ما پولداریم یا بی پول؟
گفتم..نه ما هیچکدومشون نیستیم.
پرسید یعنی چی؟یعنی نه آن قدر پول داریم که بتونیم یک پیکان از اونا که صغری خانوم ایناشون خریدن بخریم.نه آن قدر که بتونیم یک هندا125بندازیم زیر پامون
که حداقل با دو چرخ بتونیم حال کنیم و فکر کنیم که داریم با چار چرخ حال می کنیم.
بعدم تا ظهر که در کافه رو بستم دیگه ازم سوال نکرد همچی بگی نگی رفته بود تو خودش.
کافه رقیب پیدا می کنه!
اینبار گل پری از همیشه بی قرار تر به نظر می رسید.همین که اومد تو کافه فهمیدم که یک اتفاقی افتاده خودشو به من رسوندوگفت..بابایی یک کافه ی جدید دیدم.
گفتم..کجا دیدی.
گفت..تو همین خیابون خودمون.
گفتم..مطمئنی.
گفت..صد در صد
بعدشم یکی از رفیقای نود و نه درصد اطمینانیمو گذاشتم جای خودمو با گل پری رفتیم سراغ کافه ی جدیدی که می گفت باز شده.
وقتی با چشمای خودم دیدم باورم شد با هم پشت یک درخت که بالاش پرنده ای لونه کرده بود مخفی شدیم و سرک می کشیدیم تا ببینیم
اونا چکار می کنن.
به گل پری گفتم بره از در کافه رد بشه و ببینه اوضاع اونجا از چه قراره.
وقتی اومد گفت..بابایی یک نکته ی جالب کشف کردم.
گفتم کشفتو بگو..که مردم از کنجکاوی.
گفت..بابایی صندلی های کافه رو شمردم نوزده تا بود.
گفتم..عجب کشف مهمی کردی باقلوا.
بعدم برای اینکه از دلش در بیارم گفتم خب حتما دلیل خاصی داشته این کارشون..مثلا پول کم آوردن تا یکی دیگه بخرن تا بشه بیست تا سرراست.
گفت..بابایی بیچاره کارگراشون اینهو آدم آهنی ازشون کار می کشید.
گفتم کی ازشون کار می کشیده.
گفت..همون که پشت میز نشسته.
یک نگاهی انداختمو گفتم..این که بنظر آدم خوبی می یاد تازشم اون یکی دیگه هم که بیکارواستاده داره همرو تماشا می کنه.
گفت..آره ولی دوتای دیگشون بیچاره ها..از همه بیشتر کار می کنن.
گفتم..از همه منظورت چیه یعنی از اون دوتا.
گفت..نه از من بیشتر کار می کنن.
گفتم..خب پول بهشون می ده.
گفت..در عوض جونشونو می گیره.
گفتم..ولی بنظر آدم خوبی می یاد می دونی من چشم بصیرت دارم.
گفت..چشم بصیرت یعنی چی بابایی.
گفتم ..خودمم نمی دونم فقط ادعا دارم که می دونم.
گفت..هیچوقت بابایی اینجوری خودتو تا به حال ضایع نکرده بودی.
گفتم..آدم باید نقد پذیر باشه دخترم و تا هنوز معنی نقدو نپرسیده بود دستشو گرفتمو از اونجا بردم.
ولی ولکن نبود گفت..بابایی یکیشون مثل آدم آهنی کار می کرد.
گفتم..دیگه بسه نمی خوام یک کلمه دیگه درباره ی اونا بشنوم.
و دیگه رفت که گل پری تا ظهر از اونا صحبت کنه و با هم رفتیم خونه این یعنی آخر زندگیه مسالمت آمیز
و بدون خشونت ..دارم یادش می دم تا در آینده حداقل به این کارم افتخار کنه و نگه که بابام دیکتاتور بود.
تغییر و تحول در کافه!
بالاخره بعد از کلی فکر کردن و مشورت ساعت به ساعت و دقیقه به دقیقه به این نتیجه رسیدم که باید سطح کلاس کافه رو بالا ببرم.
اولین کاری هم که کردم این بود ..عوض کردن منوی نداشته ی کافه.
دادم رو چوب بنویسن حسابی دارم خرج می کنم همچین سر کیسه رو شل کردم که نگو همه ی پولای تو قلک گل پری رو در آوردم
اونم یواشکی خدا کنه نفهمه.
به یکی از بچه ها گفتم سر راه که می یاد منو رو بگیره خدا کنه خوب در آورده باشه.
خب بالاخره سر کلش هم پیدا شد..بنده خدا تا حالا دقت نکرده بودم چقدر کل شده.
رونمایی منو
به به دستش درد نکنه عجب بد خط نوشته همونی که دلم میخواست شد.
گفتم که این کارش حرف داره واسه گفتن شاهکار..خط میخی اونم با چه تسلطی ..باید بدم کنارش ترجمه ی خط میخیشو بنویسن.
فکر کنم این همون چایی نبات خودمونه...اسکولی نبات****
خب اینم انواع توتون چوبی در رنگهای مختلفه...میوه ای کشیدنی***
تخم مرغ در انواع مختلف..زرد وسط..در هم..خاگینه..شل..نیمه شل.سوخاری.سوخته***
سیب زمینی با /پنیر لیقوان***
چایی با کف ***تلخ.شیرین.
/شکلات فله ایداغ.سوخته.***
***کافه فلوت***
/مشتری یا مریخی/
تا ظهر حتی یک نفر نیومد بگه که چقدر با کلاس شدین یا آدرس خونه ی خالشو که از کدوم ور یا از اینور یا از اونور و یا آدرس این
کافه جدید رو بپرسه .حسابی مگس سرخ می کرد این دستگاه /حشره کش برقی/همچین بگی نگی از این دستیا بهتره حداقلش بهداشتی بدون
تماس با دست و ریختن دستو پای بلورین در فنجان ها بدون ضمانت نامه ی معتبر از هیچ کجا.
از این مدلایی هست که تو فیلم /مگه مگس ها دل ندارند/یکیشو همین/مورچه خوار/داشت.لامصب همچین زبونشو در می یاره و این مگسارو
می خوره که آدم حوس می کنه کار همونو درست مثل خودش انجام بده و از یک خرچ کردن یک ثانیه ای آنچنان لذت ببره که توهم برش داره که
می تونه یک مورچه خوار آدم نما بشه واقعا توهم فانتزی هم عالمی داره واس خودش که هیچوقت نصیب آدم تو واقعیت نمی شه.اینم از صدقه سر یه قلک چندین
ساله رو نمایی شده ی گل پری جونمه که اگه بفهمه خدا می دونه چه بلایی به سرم می یاره.
آخه ماجرای این قلکم واس خودش حکایتی داره.بیچاره پنج سالش که بود درست همون موقعای تولدش یکی دوروز قبلش..مادرش براش یک قلک سفالی خرید.
از همون زمان نه ولی یکمی بعدترش هر چی پول بهش می دادیم صافی بدون هیچ کلکی می ریخت توی اون پول بباد بده چون هر چند وقت یکبار خالی می شد
و باز پر.بعدشم که یکمی عقلش رشد کرد براش حساب پس مانده انداز تو بانک باز کردیم .هر چند وقت یکبارم خالی می شد آخه بنام من بود.تا اینکه زدو برنده
ی قرعه کشی شد اونم یکدستگاه چرخ گوشت که بیچاره همه چیز چرخ کرد به غیر از همون اسمی که از جد و آبادش براش مونده بود منظورم اسم گوشته که اگه گوشتش
نباشه چرخش لنگ نمی مونه.بالاخره با پس انداز خانوادگیمون تونستیم یکدستی به این کافه بکشیم.منظورم ساختن منوی چوبی و یکدستگاه دست چندمه مگس کش پیشرفته.
ولی با همین دوتا قلم..تغییر تحولی عظیم در صنعت الاف جمع کنی کافه پدید آوردیم.آخه از هردوتا مشتری سه تاشون در حرفه ی پر در آمد گدایی مشغول به کار هستند
و اگرم بهشون بگی شما ها از تکدی گری دارین نون می خورید اصلا ناراحت نمی شند و می گند که به ما این وصله ها نمی چسبه چون دیگه جای وصله زدن رو لباسمون
نمونده .واس این گفتم سه تا که اون یکیش فکر نکنه من نمی بینمش چون همیشه چشم بصیرت داشتم و آدم مریخی هم می بینم. همونی که با همشون فرق داره همیشه یکجوری
می یاد تو کافه که آدم جا می خوره از دیدنش همچین /جیم باندی/خودشو تو اون دوتا چتر باز دیگه پنهان می کنه که آدم موهاش سیخ می شه.
اونم بدون هزینه و وقت گذاشتن .همیشه هم شکلات داغ مونده می خوره.و اگرم گیرش نیاد هر چی که بمونه رو می خوره .در کل آدم مونده خوریه و از اون دوتا کلاسش بالاتره
چون دوستاش می گن تا بلدم تا بیشماربشمرم خونده.همیشه بنداشو باز می زاره تا یکی پیدا بشه و براش ببنده..و کلی هم صفا می کنه .فکر کنم هر هفته دوبار با سفینه ی مجانی
گذرش به اینورا می خوره و سری هم به ما می زنه و همیشه هم دونفر آدم محترم یا بهتره بگم متشخص اونو پنهان می کنن.زیاد بهش گیر نمی دم حالا اگه صدتومن نداره یک
چایی بخوره گناه که نکرده حداقل ته چایی که می تونه بخوره.البته با نرخ جدید منوی کافه فکر نکنم همونم گیرش بیاد .نمی دونم چرا پیداش نیست دلم براش تنگ شده.
همیشه هم گل پری تو کوکشه که یک وقتی در نره بیچاره و بمونه رو دستمون.
آخه اگه کوکش در بره دیگه هیچکس نمی تونه دوباره جا بندازش و همچین یک گوشه می مونه که باید بری و بهش بگی که اینجا هیچ جایی که با خودش فکر کرده نیست و
فقط یک کافه است..که شبها درشو می بندن.
اونم نه از دست دزدا ..فقط واسه اینکه بگیم ماهم کارمون درسته و چیزی واسه خودمون داریم.ولی بیشتر بخاطر این می بندیم که سارقین تا حدودی محترم ..وقتشونو هدر ندن و
سری هم به ما بزنن.اینم از خوبیه بیمه کردن مغازه ی ماست که حداقل روزی چند بار برگشو در می یارم و نشون مشتری مایه دارا می دم.آخه ما اصل ماست ما هم ترش نیست..
یعنی اینجوری می گیم که اونجوری برداشت کنن.حالا اگه بگم بهشون که ما اصل ماست ما هم ترشه که دیگه نمی یان اینجا و این یعنی صداقت در برخورد با مشتری و جذب که
تازگیا یک سی دی با همین مضمون نگاه کردم.
که یکوقتی کسی به ما مزنون نشه و همچین طبیعی رفتار کنیم که هیچ کسی نفهمه که همون که گفتم ترش نیست و همچین چکیده هم است.
یک خبر غافلگیر کننده؟
وقتی داشتم کرکره ها رو می کشیدم تا درو باز کنم با صدای تلفن که بدجورم گوش نوازه نصفه کاره کارمو ول کردمو به سمتش یورش بردم..
همچین که دیگه صداش در نیومد .خودش بود همون که اصلا فکرشو نمی کردم آقا پلیسه.
گفت باید به این آدرسی که می گه برم چون یک خبر بدی برام داره.
فکر کنم نگفت که غافلگیر بشم..منظورم این نبود که خدایی نکرده اونا قصد غافلگیر کردن منو داشته باشن نه فقط می خوان سر صبحی
همچین هوشیارم کنن که کسی کلامو بر نداره.یک حرکت ورزشی بدون تحرک بدنی..مغز که فعال بشه بقیشم بی خودی به کار می یفته.
وقتی به محل..بی مورد نظر کردم..محلی نبودن خودمو بین اونا احساس کردم.مخصوصا اون که مدام فیش فیش بی سیمش به آدم می فهمونه
یکی تو مرکز باید از خودش پایین تر از درجش چند تا خط داشته باشه.چون این که من می بینم خط نداره فقط ستاره داره اونم طلائیشو..نه
از این پارچئیاش اونم نه خود طلا بلکه آب طلا اونم نه آب طلا نه نقره.منو آوردن با یک تماس بالا سر جنازه .
خودشم خدائیش سنگ تموم گذاشت و از بچگی تا بزرگیه مقتولو که البته هنوز معلوم نیست که خودش خودشو مقتول کرده رو تعریف کرد.
دلم یکدفه درد گرفت..خودشه همون که می یومد کافه جیم باندی وارد می شد و با هزار التماس بیرون می رفت.
عجب راحت دراز کشیده همچین که انگاری از قبل می دونسته داره چکار می کنه.
عجب کامپیوتری هم داشته حتما شبهای مهتابی راز بقا نگاه می کرده.
عجب پیشرفته نگاهی دارم به اشیاء پیرامونم همچین که /تیویگن/ رو کامپیوتر می بینم.البته فکر کنم /کمدر/باشه آره خودشه بالاخره درست حدس زدم.
پدر دوست داشتنی؟پدر خوب من!
امروز تعطیلش کردم یک کاغذ پشت شیشه زدم .به علت گرفتگیه چاه دستشویی و ظرفشویی امروز مغازه تعطیل است.
با پدرم قرار قبلی داریم بریم لب چشمه صفا کنیم .راس ساعت در مغازه پیداش شد براش در ماشینو باز کردم و با احترام
سوارش کردم.
بعدشم سی دی که نداشتم براش بزارم تازشم نوارم ندارم ..براش یک آهنگ انتخابی خوندم اونم از /قادری/.
گفت..افتخاری چی چیزی از برداری.
گفتم ..فاز اونا بالاست ممکنه فیوز مغزم بپره.گفت..پس گوش کن من می خونم..خیلی صداش شبیه اصلشه
منظورم کپی برابر اصل اونم بدون خش..سی دی پدره تازشم/از مادرم /بهتر می خونه.
خیلی رفتیم تا به لب/چشمه/رسیدیم ..جای هندوانش خالیه.کلی برام خوند همچین که رفتم تو فضا ی توهم
کاش می شد لب چشمه یک کلوپ بزنم و فقط سی دی خواننده محبوبم پدرمو بفروشم یعنی بازم دارم فکر می کنم.
فکرشم با حاله مگه پدر من چیش از این خواننده ها کمتره صداش که خیلی بدک نیست.خوش برخوردم که هست..
بازم یک چیزیش کمه اونم اینکه دستش به میکروفنای اونا نمی رسه.باید بدم سایزش رو به صدا...
زیادم فرقی واسش نداره صداش از کدوم بلندگو در بیاد فقط بیاد حالا هر چی بیاد .اینوری انوریشم زیاد مهم نیست
هنر که مرز نداره .البته مرز می شناسه اما رد یاباش یکمی دچار مشکل شدن همچین بگی نگی پدر ما هم سنتی
حال می کنه و همین جا خوندنو به صد جای دیگه ترجیح می ده.
/این دیگه از کجا پیداش شد؟!!!!!!!!!!/
همین که داشتم کرکره ها رو پایین می کشیدم و هنوز تا نیمه پایین برده بودم..یکدفه سرجام میخکوب شدم.
باورم نمی شد که باورش کنم که اون الان جلوی من ایستاده و وجود داره و وجود داشته و حالا دوباره اومده
اینجا که چی رو بپرسه یا از چی به چی گفتننامون دیگه بهم گفتم گفت بگیم و اونم چی بگه فقط خدا رحم کنه که همه
چیز به خیر و خوشی تموم بشه.
همچین سه تیغه کرده که آدم حال می کنه ببوسش به مبارکی.خیلی فرق کرده اونم خیلی زیاد ..پیرترم شده آخه خیلی
ساله که از اون ماجرا می گذره.ماجرای منو صغرا و کبریت روشن تو مغازه که الان واسه سیگار روشن کردن خرج شد.
رو صندلی نشسته..سکوتش آزارم می ده.
چه عجب کجا بودی از این طفا به کجا می ری از این طرفا.
چی عجب نداره مرد مومن..سرزدن به یک دوست قدیمی که کارت دعوت نمی خواد.
گفتم..دوست قدیمی خیلی جالبه که اونم...
گفت..دوستی که حتما نباید از جاهای خوب شروع بشه.
چه دوستی..چه رفاقتی بقول خودت مرد مومن همون دوستیه قدیمی شما ما رو بس نخواستیم.
چی حالا سرقت هنری هم می کنی حرفای ما رو کش میای یا سرکارمون می زاری.
چه کشی من به حرفای شما وصل کردم نمی دونم اصلا کی گفته کار من..حرف من شبیه
اون خارجیه می مونه.همون که ساختارش نظام اخلاقی نداره شبیه.
چی می گی تو چرا الکی حرف می زنی من که از تو بازجویی نمی کنم.
گفتم..بازجویی نکردی چون من با صغرا بادا مبارک بادا بودیم.
گفت..هر چی بودو هر چی شده تموم شده من با جمع شدن کمیته ها بیکار شدم.
گفتم..خیلی از شما ها الان واسه خودشون پلیسی شدن به سلامتی.
گفت..ما که نشدیم ببینیم چجوریه پیشرفت کردن یا پیشرفته شدن خیلی توفیقی واسه ما نداره.
گفتم..ولی من پیشرفت کردم یعنی دیگه شاگرد بابام نیستم.
گفت..تو هنوز مشکل داری با کمیته.
گفتم..با تو مشکل دارم نه با کمیته.
گفت..چرا با من مشکل داری.
گفتم..چون خیلی الافمون کردی تا بهت ثابت کنیم که ما هم بله..
بادا مبارک بادا رو منظورم بود.
گفت..همون موقع هم که گفتم مبارک باشه.
گفتم..مبارک بود اما حالا نه ..می خوام طلاقش بدم برا همینم کافه زدم.
چی..می خوای طلاقش بدی آخه چرا مگه چی ازت خواسته.
چیز زیادی که نخواسته فقط گفته واسم باید فرش ده پانزده میلیونی بخری.
گفت..خب بهش می گفتی که نداری آخه با چه کاری آدم می تونه اینقدر پول بدست بیاره.
گفتم..بهش همینم تفهیم کردم گفته اگه تو چشماتو ببندیو به چراغ جادو فکر کنی شاید فرجی بشه و فرش بخریم.
بعدم تا برگشتم چایی با کف ویژه رو که سفارش داده بودو..بهش بدم دیدم نیست انگاری آب شده بود رفته بود
تو خاطره ها.کافه رو بستم..امشب به گل پری قول دادم براش ماکارونی با سویا درست کنم.
در پایان
بیست نکته را باید بگویم اول این که..
هیچ کافه ای به پای فلوت نمی رسه حتی اگه اسمش یدک بکشه با کلاسیشو.چون هیچوقت چیپس با پنیر نمی تونه اونقدر گران
باشه و اگرم ارزان باشه خوب نیست که چون پنیر نداره پس بخاطر پنیرش با حاله حالا اگرم سیب زمینی با پنیر لیقوان باشه که دیگه
حتما آخرشه منظورم اون آخر نبود .حالا می تونم بگم مشتی رمضون بهترین چیزی رو که می تونه هر انسانی به اون یکی دیگه یاد بده
به من آموخت و اون این بود که اگه من همون زمان از پنیری که اون می خورد تعریف می کردم یا بهش می گفتم سر شما مو داره حتما دخترشو بهم می داد و گیر
این صغرا نمی افتادم.ولی من راستشو بهش گفتم چون پنیرش خیلی شور بود نمی دونستم بعدنا خودم عاشق همین شوریش می شم.
2-بعدشم خیلی وقت بود که بی پول شده بودم و بدجوری احساس بی اسکناسی می کردم.و علاوه بر این یک بار که دخترم گل پری گفت هزار تومن بهم بده بهش
گفتم واسه چی و اونم گفت می خوام برم لپ لپ بخرم توش جایزه داره.منم نداشتم بهش بدم و از طرفی هم فکر می کردم اگه کافه بزنم حتما گل پری خوشحال می شه
که می تونه بره از اونا بخره و تازشم جایزش که می تونست زندگیمو تغییر بده.و حالا که کافه زدم و بهش پول دادم تا بره از اون تخم مرغ مصنوعی ها بخره که
توش می گن طلا داره می گم عجب احمقی ای کردم و گیرم فقط چند تا تکه اسباب بازی های با حال بدرد نخور اومد که گذاشتم جلوی دید مشتری ها که بفهمن ما هم
برای بچمون چه چیزایی می خریم که هم فال و هم تماشا.
3-بعدشم مامانش گیر داده بود که منو طلاق بده و منم پول نداشتم تا مهریه ای که خیلی هم زیاد بود را بپردازم .داغ بودم نفهمیدم سوختم منظورم دستمه که بدجور
سوخت اومدم بهش چشمک بزنم دستم رفت تو چایی ها..یادش بخیر نیم ساعتی خوش بودیم و از چیزای خوب حرف زدیم از اینکه دست به دست هم می دیم
و دنیا رو عوض می کنیم اما حتی نتونستیم تلویزیونمون رو که سیاه سفید بودو عوض کنیم وبقیه چیزها هم پیش کشمان تازشم برای این یکی که کنتر نذاشتن و تازشم
می گن می شه از کارش انداخت اونم با یک دوستت دارم که خیلی از سردل به ته دل می شینه..گفتن.
کافه فلوت-نویسنده-حسام الدین شفیعیان
1388
کنار پیاده رو می ایستد.
و همه رد میشوند.
میگن یه آقایی ایستاده بوده همینجا
کجا
هر روز
شناسنامه خالی-صفحات خالی
کجای زندگی خالی نیست
هر روز یکی رد میشود و مردی ایستاده و نگاه میکند.من میگم اینجا هیچکسی نیست نظرت چیه
چرا هست
نه کو من که کسی رو نمیبینم
ته همین خیابون بن بست همینجا که میگن ایستاده بوده میخوره به کجا
به هیچ جا یه تراس
نه اونجا کسی نمیشینه
کوچه بن بسته آخرش برگشت همین خط پیاده رویه
چرا کنار همین جا درست همینجا ایستاده
اصلان من این حرفو قبول ندارم.که میتونه کسی به ایسته رو خط پیاده رو.نه حالا رو خط دقیقن
شما حساب کن اصلان پیاده رو نیست.
پس چی هست؟
عابر پیاده ان روی خط رو
کجای عابر پیاده نوشته برو
چرا دیگه صد متر برو عقب
خب حالا صد متر بیا جلو
نگاه کن چقدر افق فکرت فرق میکنه به پیاده رو
منکه افق ندیدم تو پیاده رو بره
اگه بخوای افقم رو خط بره باید پیاده بری تا برسی
به کجا
همینجا میرسی
اون پیرمرده رو میبینی
خب که چی
اون همونیه که همینجا وامیسته رو خط پیاده رو
دیدی اگه صد متر بری عقب بیای جلو میبینی!
افق ما همیشه همینجوریه باید نگاه کنی تا برسی
مگه پیرمرده کیه
میگن شبا میاد همینجا بعضی عصرها میره از خط عابر رد میشه باز بر میگرده
خب اینکه نکته قابل توجهی نداره
چرا دیگه
برو بشین کنارش حرف بزن
من رفتم یبار خب چی گفته
گفته برو حوصلتو ندارم
چیش پند آموز بوده
اینکه حوصله هیچکی رو نداره
پندش کجایه دقیقن
آهام دیگه پندش اینه که افق دید من و تو با اون فرق داره
اون حوصله هیچکی رو نداره ولی منو تو حوصله همه رو داریم
پس چرا داره با اون باقالی فروشه که رو برو دقیقن همونجایه حرف میزنه
چون باقالی فروشه که لبو هم میفروشه پسرشه
حوصله اون رو داره
چرا
چون اون باقالی دوست داره
پسرشم سرکه زیاد میزنه
تو از کجا میدونی
خب من تو خط بودم دیدم
خط کجا
استوا خب همینجا
سرکه زیاد میزنه براش برا همین حوصلشو داره
یعنی اگه سرکه نزنه حوصلشو نداره
نه من دیدم سرکه کم میزنه حرف نمیزنه
سرکه به حرف چه ربطی داره
سرکه گاهی به حرف زدن ربط داره بستگی داره افق دید اون آدمو بنگری
رو خط عابر پیاده همه رد میشن ولی هر کسی نمیتونه رد بشه و بره بشینه
سرکه تو باقالی بزنه و بعد حرف بزنه اگه سرکشم کم بزنه حرف نزنه
چرا من اگه لبو بریزه برام حرف میزنم
منتها خب باید 5000 تومن هم خرج کنی
مگه چه حرفی داره برا گفتن
بعد ممکنه راز پیرمرد رو بهت بگه
مگه پیرمرده راز داره
حتما داره
چه رازی
اینکه چرا رد میشه همش از همینجا
چرا از جای دیگه رد نمیشه
خب ممکنه خونش همینجا باشه یا گفتی پسرشه حتما میاد پسرشو ببینه
نه پسرش همیشه اینجا نیست
گاری باقالی همیشه اینجا نیست
حالا چکار داری به اینها ولش کن
نه دیگه باقالی توش رازی هست که توی زندگی اون پیرمرده جریان داره
چه رازی تو باقالی هست
اینکه باقالی های این مرده خیلی عجیبه وقتی میخوری دوباره هم میای میخوری
خب حتما خوشمزست
نه افتضاحه خامه بیشترش سرکشم مزه بیشتر آب میده نصفش قاطیه
خب پس چرا میان اینقدر میخورن
خب رازش همینه دیگه که چرا منم همش میام همینجا باقالی میخورم
خب شاید باقالیش رو بعضی موقعا خوشمزه درست میکنه
نه چند دفعه خوردم افتضاح بوده
خب چرا نمیری جای دیگه باقالی بخوری
خب برو بخور بعد میفهمی
خیل خب میرم
سلام آقا
سلام بهبه چقدر شما خوش تیپی وقتی دیدمتون گفتم حتما گانگسترید
واقعن لباستون قشنگه مارکه
بله مارکه
سلام حاج آقا
حاج آقا باباته
چرا
من مکه نرفتم
مکه هم برم حاجی بهم بگن همینو میگم
چرا
چون حاجی شدن کار سختیه
چرا سخته
هنوز جوونی کلت بوی سبزی دلمه میده
قبلان قورمه میداد
اون قدیما بود الان دلمه ای مده
مگه شما هم رو خط مد هستید
بله جورابم همش پاره هست
اون که مد نیست خانومتون بدید بدوزه میاد رو فرم
من خانم نداشتمو ندارم من آقام
مگه من گفتم خانم هستید
نه پسرجان من نگفتم که من خانم یا آقام چرا حرف میزاری تو دهن آم
خب شما آقا هستید دیگه یک آقای محترم
مگه آقا غیر محترمم داریم
بله همین دوستم یک آقایه غیر محترمه
چرا؟!
چون میگه اینجا باقالی هاش خامه
ای نامرد چرا میگی
من نگم خودش میفهمه باقالیاش خامه
کی گفته باقالی من خام پزه خیلی هم جاافتادست بخورید امتحان کنید بعد نظر بدید
یک ظرف بریز
میشه 5 تومن
در نمیرم
نه اول تصفیه بعد باقالی
خب 5 تومن بیا
چند لحظه واستا پر سرکه کم سرکه
پر سرکه
جوون سرکه دوست داری
بله
منم دوست دارم
مخصوصن بالزامیک
اه چه با کلاس ایتالیایی هستید
داغون هر کی بالزامیک بخوره میشه ایتالیایی
نه گفتم تو سن و سال شما بالزامیک فکر کردم میگید سرکه مشت قربون
مشت بله قربون ولی مشت نه
آهام همون بالزامیک خوبه
فکر کردید خودتون موهاتون سیاهه فقط یاد دارید
نه خب متدش یکمی دور از ذهن میومد
تو اصلان تا حالا غذای اصل خوردی
غذای اصل چیه دیگه
آهام دیگه نخوردی
اینایی که شما جوونا میخورید همش فست فوده
روغن بعدشم اصل نیست
کی گفته
چرا دیگه همبرگر اصل خوردی
بله
نه دیگه فکر میکنی خوردی
تا حالا فیلم دیدی
بله فیلم من قناری چرا نداری
برو بابا هیچکاک نگاه کن عمووووو
هیچکاک شنیدم فازتون بالاست ها
فاز تو پائینه خان دایی............
شما چند سالتونه
من آواز 15 سال دارم
آهام دیدم خیلی قشنگه
چی همون دیگه
تو تا حالا آواز اصیل گوش دادی
اصلان موسیقی چی گوش میدی
وقتی آسمون رفتی چرا اینقده غم داشت
برو بتهوون موتسارت برو هیچکاک فیلماشو نگاه کن برو غذای اصل بخور
همین باقالی که الان داری میخوری غیر اصله
نه خیلی خوشمزست
مگه پسرتون نیست
خب باشه مگه من وزن میکنم ببینم پسرمه بهت بگم خوبه یا بد
من وزنم رو کیفیت کارشه که میدونم افتضاحه
پدر جان اگه بده چرا میای پس پیش من میخوری
برا اینکه هر کی میاد بهش بگم چقدر افتضاحی
خب مشتری هامو میپرونی
من مشتریتو میپرونم بهتره تا فحش بخورم صبح تا شب
هی بگن دیگه میدونی
خب کار من اصلش سمبوسه بوده
خب پسرجان سمبوسه بپز بده دست مشتری
خب سمبوسه نمیصرفه دیگه بعدشم الان سرد شده باقالی طالبشن
خب سرد بشه مگه سمبوسه سرده
تازه سمبوسه هم اصل نیست سمبوسه نخوردید
ببخشید شما میگید اصل اصل مارو مهمون کنید به یه اصل
بیا پسرجان این ساندویچ پنیره بخور نظرتو بگو تو پلاستیک تمیز
ممنونم پنیرم شد دعوت
بخور حالا
خیل خب اصرار میکنید چشم
وای چه طعمی داره چه سبزی خوش بو و معطریه
خب اصل چیه
همینه همین
خب من برا ساندویچ پنیر نگفتم برا این گفتم که بفهمی اصل چیه
پنیر و سبزی خوردی تا حالا
زیاد اصلان این مزه ای نیست
شما از کجا پنیر سبزی خرید میکنید
از هیچ جا
خودم درست میکنم.خودمم میکارم برداشتم میکنم
یعنی همه چی رو میکارید
من اصل هر چی رو قبول دارم
من اگه واستم باقالی درست کنم حوصله میکنم.نه زود بپزه که بدم دست مشتری
بعد بفهمه خام بوده اصلان زیر شعله زیاد
جا نیفتاده
سوپم با قلم بخور پسرجان
سوپ بدون قلم مثل آب حوض میمونه که بهش چیزی اضافه کنن
اما سوپ قلم نمیزاره زود پوکی استخوون بگیری
جا افتاد پسرجان
بله البته من سوپ خوردم سوپ قارچ
کجا
کافی شاپ چقدر از این ورا
برا همینم هست که درست اصلو نمیفهمی
خب من ذائقه ام اینجوریه اسنک دوست دام
اسنک.کالباس.سوسیس
اینا شد غذا
پس غذا چیه
غذا,,آبگوشت با دمبله قزک نه زود زیر گاز روشن جانیفتاده
دوستم میگفت شما حوصله هیچکی رو ندارید باهاش حرف بزنید
چرا حوصله دارم .میدونی حوصله حرف های الکی رو ندارم
حرف الکی چیه
حرفای بیخود
چه حرفایی
همین حرفایی که بعضن میزنن نمیدونم برند لباست چیه نمیدونم فلان
برند لباس که شما فازتون بالایه خوبه که
برند لباس من نیست نگرد برند مرند نداره خیلی وقته میپوشم
چطوری نگهداشتید که نپوکیده
آهام نترکیده چون نترکوندمش باهاش درست تا کردم
مگه شما همیشه رو خط عابر پیاده نیستید
کی گفته
خیلیا
من همیشه رو خط عابر پیاده نیستم
من همیشه رد میشم
خب چرا
چون دوست ندارم برم خیابون بالاتر
چرا
چون خط واسه من همین عابر پیاده هست
من با اون عابر پیاده ها کاری ندارم
چرا
چون عابر پیاده همیشه سوار میشه میره
اما اینجا عابراش رو میشناسم
مگه همه آدما فقط از این جا میرنو میان خیلیاشون میرن سوار میشن نمیان
خب دیگه میگم نمیفهمی همینه
دست شما درد نکنه یعنی نفهمم
نه دیگه فرق موی سیاه و سفید همینه
وقتی 60 سال از این عابر رد بشی
خاکی باشه آسفالت باشه رد بشی
سیل باشه.طوفان باشه آروم باشه رد بشی
میفهمی چرا همش از اینجا رد بشی
تازه چهل سال دیگشم نگفتم
پس تازه اول چهل چهلیتونه
بله گفتم دیگه من آواز 15 سال دارم
بقیشم حساب نکردم
شما زن ندارید بچه از کجا دارید
آهام فضولی دیگه
نه فضول نیستم
آخه مگه این پسرتون نیست شما که ازدواج نکردید پسر از کجا
از تو لپ لپ
وای چقدر شما بامزه اید
پسرجون هر پسری پسر خود آدم نمیشه مگر آدم بشه
چجوری
اینکه بفهمه باقالی خام دست مشتری نده
برا همینه که همه دوست ندارن من باشم کنار اون خطی که عابر میگن اصلان نیستم میگن هستمو
اینها
چرا
چون من میزنم تو برجکشون
رک میگم
آدما دوست دارن تعریف کنی بعضن ازشون
خیلی بعضن
ولی من عیبشونو میگم تا درست بشن
مثلان بفهمن وقتی دهنشون پر هست حرف نزنن
یا سر جا زدن همو نخورن
یا حق همو نخورن یا اگه این باقالی فروشی که ساکته گوش میکنه دوستت
بفهمن باقالی با تعریف 5 تومنو نخورن تا بره باقالیشو درست کنه
دوستت هی میاد ,,,,,بهش میگه خوش تیپ باز میاد منو میگن نیستم تو عابرا بعضی ها هم میگن هستم
ته همین کوچه بن بست اگه بری باز بر میگردی اما اگه بدونی بن بسته بری پشت سرت میان
بعدم بر میگردن اما اگه درست نگاه کنی بری از کوچه روبرو دیگه به بن بست نمیخوری چون از اینجا که نگاه کنی بن بست نیست
ولی این بن بسته آدما میگن بریم تهش شاید باز باشه در حالی که میبینن تهش بن بسته
حالا پشت سرتو نگاه کن دوستت نیست
اون گاری رو هم نگاه کن داره میره فاصله بگیره از من
حالا تو چرا موندی
خب شما حرف درستو میگید من واسه همین موندم
تو هیچی نمیفهمی
برو آقا حوصله داری من رفتم
چی شد رفتی تو هم اگه داری میری گوش کن اونی که همه چی میفهمه فقط خداست ما هممون نیستم ولی اون بوده هست
نیستی ما همینه که فکر میکنیم هستیم همین برو بسلامت
...
نویسنده-حسام الدین شفیعیان
شهریور 1399
اینجا کجاست دیگه؟
آهای شما
بله شما
بفرمائید
میخواهم درشکه سوار شوم
چی حالت خوبه عمو
حالم خوبست دیروز طبیب دید مرا و برایم نسخه پیچید
درشکه چیه
میخوای سوار مترو شی
متری کجاست
متری چیه قرصاتو با آب گلدون رفتی بالا!!!
مترو برو پایین سمت چپ
تاکسی دربست همینجا هست
در را که زد
همون که بست
ای خائن تو از نیروهای قصر دشمنی
قصر دشمن چیه داداش
چرا توهم توطئه داری
حتما تو را آن شخص پیش کرده
چه شخصی
اینجا تاکسی عمومیه
ای خائن تو با عموم خائنین همدستی
نه من با هیچکی دشمن نیستم شما صبح پاشدی سرت به لوستر نخورده
لوستر چیست
چراغ
پس آن نیزه چیست همراهت
نیزه چیه پرگاره
پر کاه پس تو کشاورزی
نه من دانش آموزم
دانش مکتب خانه میروی
نه میرم کلاس هفتم
منم میروم به نظمیه
نظمیه کجاست
پیش سرجوخه
آهام میرید کلاس درس
نه میروم آنجا تا از دزد سر گردنه شکایت نمایم
گردنه کجاست
آخر همین خاکی سرگردنه هست
اینجا آسفالته
داس داری
نه من خودکار دارم
شمشیر چی
نه شمشیر دارم پلاستیکی خونمون
اگر راست میگویی چرا جامه ات اینگونه هست
بیجامه نیست شلوار فاستونی اصله
جامه من را ببین
جامه چیه
لباستون چرا مثل روزی روزگاری هست
مگر روز روزگار چگونه هست
اتفاقن سریالش خیلی قشنگه بابامم دیده
قشون دشمن را میبینی
قشون چیه
آنجا را نگاه کن دارن به سمت ما حمله میکنن
اونا دارن از خیابون رد میشن
توهم حمله داری
گفتم تو هم از نیروهای قصر دشمنی
قلعه من آنجاست نگاه کن بالاش کلی سرباز هست
کجای دقیقان
آنجا دیگر
اونجا که هایپره
به زبان عجیبی حرف میزنی
نه من زبونم عجیب نیست زبان شما عجیبه
زبان من مگه چش هست
طبیب گفته مشکلی ندارم
طبیب !!!؟؟؟
آهام دکتر رفتید
دکمه تازه نخ زدم محکم هست
دکمه نه دکتر
من میخواهم بروم به قلعه تا برای نیروهایم دستور دهم آذوقه تهیه کنند
در کیسنت سکه داری
پول ندارم
در کیسنت بادام داری
نه من تخمه دارم
پس تو چی داری
دفتر
کفتر؟
نه من کفترباز نیستم من تو خونه کفتر ندارم
مگه کفتر را باز کردی
نامه را پس تو خواندی خائن
کفتر رو که باز نمیکنن
انگار پای کفتر نامه ای بود چه کردی آن را
پای کفتر نامه نیست که پای کفتر که نامه نداره
راست بگو کجا گذاشتی نامه را
راستی اینجا کجاست
اینجا میدان شاد هست
من میخواهم بروم قلعه خودم
قلعه نداریم که
قله هست اورست
رفتید اورست
اورست کجیه
کجیه چیه
یعنی کجه اورست
اورست کجیه
چه زبان قشنگی دارید
زبان من قشنگ نیست اصلان
زبان خودت را در آور
زبان من در نمیاد که
چون هوا آلوده هست زبانتون رو در نیارید
ممکنه گردو خاک بشینه مریض شید
من طبیب بودم گفت باید خارشتر بخوری
مگه شتر خار داره
شتر کجایه میخواهم سوار شوم
اینجا باغ وحش داره اسب داره
اسب را زین کن میخواهم بروم قصر دشمن را بگیرم
دشمن کجیه بقول شما
دشمن همه جا هست مگر نمیبینی
دشمن فرضی منظورتونه
نترسید دشمن غلط کرده بخواد حمله کنه
کی خسته هست دشمن
پس قشون دشمن خسته گشته و عقب نشینی کرده هست
نه کسی حمله نکرده راستی شما بچه همین محله اید
قلعه من اینجا نمیباشد
پس کجا میباشد
آن سمت خاکی
اینجا خاکی نیست
چشمانت را باز کن
اونجا هایپر مارکته
کنار اونم ایستگاهه
راستی تو چرا موهایت را شبیه اسب کردی
مده مد الان مد اسبیه
چرا با نخ آن را بستی
نخ چیه کش سره
البته مدرسه ما گفته بزن همشو تابستون تموم شده
رشدش خوبه
مگر پای موهایت کود میریزی
نه شامپو داروگر زرد قوطی میزنم
از اونا که ریوالدو هم میزنه
موهایت را با شمشیر میزنی
نه میرم آرایشگاه میزنه برام
موهایت را با داس میزنی
یا نکند به موهایت پوست مار میزنی
نه من به موهام گفتم شامپو میزنم
سرتو با چی میشوری
با شامپو گلرنگ
من سرم را با آب گرم و خاک میشورم
خاک تو سرتون میزنید
نه خاک خاصی هست خاک با گل های اطلسی
گاهی هم گل با ماست میزنم
پس حرف راست میزنید
ماست رو که به سر نمیزنن
کاستو بگیر ماست بگیر
من کاسه ندارم
منم میخواهم ماست فروش شوم
و در دوره گردی ماست فروشم
ماست رو که از هایپر بخرید تاریخشو هم حتما نگاه کنید
ماست فقط ماست محسننننننننننننن
راستی کجیه اینجه
من رفتم سلام برسونید
به کی
به نیروهای قلعه
کجی میری
اتوبوس اومد
بای بای
وای وای
بازگشت ما کجیه
اینجه کجیه
بازگشت ما بسوی خداست بای بای
خدا خوبه
بله من رفتم از کنار برید
چرا
خب از وسط خیابون برید بمن چه
بای بای
آهای سیاهی کیستی
چی داش با من بودی
چی گفتی
بالا چشم من ابرویه گفتی
بالا چشمت گردویه خب ابروست دیگر
نه باید بگی بالا چشمم هیچی جز چشم نیست
برو والا به سربازانم میگویم تو را بگیرن
گشت
یا خدا
داش من اهل خلاف نیستم روزی ده مرتبه میرم از دم مسجد رد میشم
بالا چشمم گردویه خوبه
تو از نیروهای دشمنی
نه من خودیم داش من خود خودیم
روزی هم سی رکعت نماز میخونم
قول دادم به ننه نکشم خط منحنی رو صورت
تو صافکاری کار میکنم فک مک میزون میکنم
اگرم فکی بالا بره پایین میارم
شما هم فکتون بالاست ها
بیام میزونش کنم
بیام
بیا بجنگیم
منو میترسونی نفله
الان حالیت میکنم
آخ آخ دستم شکست ول کن
چی قدرتی داری
تو شرکت برقی
قدرت بدنیت رو 220 ولته
خطری هستی
نه تو مثل اینکه اهل دعوایی
آدم باید با مردم خوب تا کنه
همین کارا رو میکنید فرار مغزها میشه دیگه منم میخوام برم
کجا
خونه پسر شجاع
میخندی
نه پس گریه کنم
کلاس اول بودم ردم کردن دیم بودم ولم کردن سیم دیگه گفتم نرم بیخیال کردم
راستی داش من بدخواه مدخواه داشتی عکس بده فتوکپی تحویل بگیر
بد نباش تا قلعه ترا به گمارم به دربانی
دربون چیه داش من درو نمیرونم من فقط فک کار میکنم
بالاشهر میشینی
بالا شهریا محافظ خواستی هستم لگد بزنم مشت بزنم
مگر تو یابو هستی که لگد بپرانی
تو باید فنون نیزه و شمشیر آموزی
فنی کارم صورت فک گفتم چارستون میارم پایین
صافکاری تمیز بدون خط کلی جزئی
هایپر برو ماست بگیر
اوه چه با کلاس هایپر چیه بقالی منظورته
کنارش ایستگاهه
آهام الافی اتوبوس میگی
میدان شاد هستیم
دوری ماشین گردی بچرخو میگی
چه زبان عجیبی داری
چی زبون پدری اصیل
دکتر رفتی
منظورت تعمیرگاه میزون کننده بالانس بدنه
رفتم خرج بالا در آمد کوتاه نمیصرفه نمیشه داش
پرگار داری
نه تیزی دارم کارت میاد
شمشیر
نه قمه تیزی
من دانش آموزم
منم پرفسورم تا کلاس دیم
عمو دانش آموز چیه تو پات لبه گوره
گورستان کجاست
قبر کنی
نه میخوام بروم به آنجا تا از قبر روزی روزگاری دیدن نمایم
داداش گلم روزگار جلوته
با کاکل
بعدشم از قبر آنتوان مانتوان
مانتو فروشی کار میکنی
ساسن گل میزامپلی
خودت را دست بینداز
دست انداز که زندگیمونه خاکی هم تویی
آسفالت منظورته
آسفالت چیه جاده خاکی
فرعی میانبر
من رفتم اتوبوس آمد بای بای
بای بای چیه
این سوسول بازیا چیه
من رفتم بازگشت همه بسوی خداست
چی میگی داش من بیا صافکاری داشتی در خدمتیم
بای بای
===
نویسنده-حسام الدین شفیعیان
صدای باز و بسته شدن در شاید یک روزی بالاخره اون پیداش بشه اون که من منتظرش هستم در تخیلاتم
به یاد صورتش می افتم چشمانش خیلی وحشت آور است.مخصوصا وقتی بهت زل می زنه..انگار که عدسی
و قرنیه چشمش داره از جا در می یاد دستاش هم خیلی زمخته از همه بدتر کله اش است مثل یک توپ بسکتبال
می مونه اون یک دختره نه اصلا یک پسره شاید هم یک قورباغه است ولی هر چی هست خوشکله اصلا مگه
یک قورباغه خوشکل شایدم اون یک پیوندی با طاووس داره که خوشکل شده..ولش..اصلا از عشقش می یام بیرون
می رم و پنجره رو باز می کنم امروز خیلی روز خوبیه واقعا مخم به کار افتاده حالا باید استفاده کنم باید تا جاداره
فکر کنم به به چه هوایی چه درختای زیبایی چه صدایی داره اون بلبله چقد جیک جیک می کنه اصلا حالم ازش بهم خورد..اون گنجشکه
از همه بهتر می خونه چه..چهچهی می زنه.نگاه کن اون درخت رو مثل درخت کریسمس می مونه بابانوئل رو نگاه چه لباس نارنجی
قشنگی پوشیده داره کنار درخت رو جارو می زنه حتما امسال هر کی کادو بخواد باید یک فصل با اون چوب کتک بخوره..
برم توحیاط یک چرخی بزنم چرا این درو بستن مامان..بابا بخدا نمی خوام برم که دختربازی دیگه از اون قرص ها هم نمی خورم
فقط می خوام برم کله اون بلبله و گنجشکه که اونقدر زیبا می خونند و بکنم می خوام جاسویچی درست کنم اگه باز نکنید به در و
دیوار می پرم ها بازکنیددیگه..من چقداحمقم این در که بازه من چقدر الکی داد می زنم ولش کن اصلا یک سی دی می زارم حالشو می برم
چرا دستگاه ضبط سرجاش نیست حتما کار این دختره عقده ایه حالا خوبه من فقط سرشو شکستم نگاه کن چی لج کرده هم در اتاقمو
بسته هم وسایلمو برداشته اینا خیلی آنتیکن اصلا آخر فسیلن یک تومن پول خورده بود اصلا مهم نیست بی خیالی طی می کنم باباجون
که بیاد می گم یکی بهترشو بخره یادش بخیر دوره دبیرستان چه صفایی داشت اون دوستم رضا واقعا که پسر گلی بود چقدر هی بیخ گوش من گفت
با منوچهر راه نرو چقد تو درسا کمکم می کرد با اون منوچهر هم که همیشه یا پی سیگار یا سی دی یا قرص بودم اصلا مهم نیست چون اگه الان
هردوتاشون اینجا بودند هر دوتاشونو تکه تکه می کردمو باهاش سالاد درست می کردمومی خوردم چی می شد سالاد بچه مثبت با بچه منفی
ویتامینش هم می شود O+وO-اون پسره رضا که فقط یاد داشت نصیحت کنه همش هم حرفای خوب می زد اونقدر از من درس سوال کرد
که من قاطی کردم باز دم منوچهر رو گرم یک پا انرژی مثبت بود پر از هیجان و نوآوری واقعا تو کارای خلاف دانشمندی بود هر روز
یک اختراع جدید می کرد مامان..بابا درو باز کنید داره ساعت یک می شه ها الان مدرسه ها تعطیل می شن می رندها..وای خدا ی من
نگاه کنچه اتومبیل قشنگی در خونه ما پارک کرد شبیه آمبولانسه اون دونفر که ازش پیاده شدن چقدر مثل فیلما می مونند
لباساشونو با هم ست کردن هر دوشون لباس یکدست آبی پوشیدند واستا براشون یک هدیه بفرستم آقا..آقا اینجارو نگاه کنید اینم آب دهن
من یادگاری برای شما..وای خدای من دارند در خونه ما رو می زنند الانه که بیاند حسابمو برسند بهتره از این بالا بپرم ارتفاعی نداره..
وای خدای من مثل اینکه من مردم نگاه کن چطوری سرم به کف آسفالت له شده کجا می برید منو بابا با هاتون شوخی کردم جنب ندارید مامان..بابا
کجایید که دارند پسرتون رو می برند.
داستان کوتاه-مغز متفکر-نویسنده-حسام الدین شفیعیان
1385