امروز همگی رفتیم پارک..خیلی خوش گذشت.جاتون خالی دایی رمضون کلی تاب بازی کرد..انگاری هوای بچگیاشو کرده بود.عمه سارا هم کتلت پخته بود..مثل همیشه خوشمزه بود.عمو محمود و عمه ریحانه هم آمده بودند..پژو405خریدند 206 داشتن که یادتان است فروختنش.به هر حال راضی هستن از این یکی البته شما فکر کنم از آریاشون یادتونه که تبدیل شد به پیکانو بعدشم آردیو..206..بعد هم که این یکی ولی دل خوشی از زندگیشون ندارن همش احساس می کنن یک چیزی کم دارن.منظورم عمو محمود و مژگان خانم است نه لیلا اون بیچاره که عادت کرده میگه من زن دوم عموت هستمو مژگانسوگلی به هر حال پدربزرگ عزیز ..عمو محموده دیگه .عمه ریحانه هم که طلاق گرفته خبر داشتید می دونم ولی خواستم بی خبرتون نزارم.منم شدم خبرچین شما دیگه..بی جیره و مواجب به هر حال مخلصیم.بابام هم حال روز خوشی نداره بر شکست کرده افسردگی هم که شده بلای جونش.مامان هم می سوزهو می سازه چاره ای نداره بیچاره.
این روزها غذاهای تکراری شده عادتم نرفتن به بیرون ..و...غصه نخورید درست میشه خدا بزرگه ولی دل من چی آخه کوچیکه از جهازم که نمیگم چون جای ماتم و غصه داره به هر حال تو این موقعیت که قراره یک ماه دیگه برم سر خونم شده فکرم فقط جهاز همین.
مامانم که بیچاره همه درو زده هر کاری که فکرشو بکنید به همه رو انداخته ولی کو دری که بروش باز بشه همه قفل زدن به دلاشون.
به هر حال آخرین امیدمون بعد از خدا شما هستید..ببخشید از اینکه شمارو ناراحت کردم..امیدوارم حالتون روز به روز بهتر بشه قربان شما./پرستو/
...
سلام پرستوی عزیزم نوه ی گلم حسابی ناراحتم کردی می دونی که من نمی تونم غصه ی تو رو ببینمو هیچی نگم از وقتی با مصطفی اومدم اینجا تنها غربت نیست که شده مشکلم..دلم بدجوری هوای شما رو کرده مخصوصا تو که مونسو همدم من بعد از اون خدابیامرز شده بودی نوه ی عزیزم بزودی برمی گردم نگران نباش همه چیز درست میشه خیالت راحت باشه فکرای بدو بریز دور مثبت فکر کردن خیلی بهتره امتحان کن دخترم شیمی درمانی هم دیگه جواب نمیده میگن باید برگردم ایرانو همونجا بقولی بمیرم شایدم قسمت نشد ببینمت به هر حال بازم میگم مثبت فکر کن چون من تازگی ها منفی بافی میکنم خوبم نیست ..دلم برات تنگ شده به امید دیدار.
پدربزرگت شریف
......................
آلمان 7/2004
..
باورم نمیشه دیگه نیستی ولی عادتم شده..امروز این نامه رو می نویسم برات مهم نیست که به دستت نمیرسه ولی بدجور دلم آروم میگره.آخه خیلی وقته که با کسی درددل نکردم حتی با قاسم مرد زندگیم.برنگشتی عروسیمو ببینی..برنگشتی تا خیلی چیزا رو ببینی ولی مهم نیست چون جالب نیستن منم یکجورایی با همون جهاز نیمه کاره رفتم خونه ی بخت.
نبودی ببینی شده بود ماتم خونه همگیشون می خواستن یجورایی به همه بگن که من اشتباه کردم که به حرف شما عمل کردم آخه اگه به حرف اونا بود که باید تا سال صبر میکردم.
سفیدو سیاه پوشیدنشون شده بود مایع خنده آخه همگیشون با هم ..خیلی بامزه بود.
زندگیمو دوست دارم همینطور قاسمو مثبت فکر می کنم مثبت مثل شما منفی بافی هم نمیکنم.امروز واسش قیمه درست کردم خیلی دوست داره.بابا هم رفته سرکار جدیدش مغازه دوستش کار میکنه الکتریکی.مامان هم راضی به نظر میرسه.
راستی عمو محمود پژوشو فروختو یک ماکسیما خرید خیلی راضی تر به نظر میرسه فکر کنم ماشین رویاهاشو خریده چون کلی همیشه شارژه .عمه ریحانه هم از ایران رفت.برای ادامه تحصیل میخواد دکتراشو اونور بگیره.دایی رمضون چی بگم از دست دایی رمضون شده دیوونه امروز یه سازی میزنه فردا با یکی دیگه کوک میشه.
به هر حال اینجوریه دیگه یه بار میگه عاشق شده یه بار میگه بدش میاد از زنها و خلاصه هر روز یه جورایی حال میکنه.امیدوارم وقتی این نامه بدستتون میرسه خوشحالتون کنه میدونم روحتون شاد میشه چون میخوام رو همین سفیدی که نمیزاره شما رو ببینم بزارمو برم.
/پرستو/
1389
در کیفش را باز میکند و پلاستیک را در می آورد.شکلات پیچ بالای ساندویچ را باز میکند و برگهای کالباس که عطر خوش بویی را پر میکند و دوغ کنار دستش را ساندویچ را گاز میزند برگهای کاهو و خیارشور.دوغ شیشه ای را سر میکشد و نگاهی به اطرافش میندازد.مردی آن طرف روی صندلی پیتزا میخورد .سس را باز میکند و فشار میدهد و لباسش قرمز میشود.کمی از پیتزا برای گربه ای که آرام میو میو میکند میندازد و گربه دهان میزند و با دست میشکافد تا یک تکه گوشت را بخورد.زنی آن طرف در حال قدم زدن هست.زن چترش را باز میکند و میبندد و دوباره باز میکند و میبندد.دنبال کودکی میدود و صدایش میکند باز دنبال کودکی دیگر و باز چترش را باز میکند و میبندد و یدفه صدای بلند خنده.آن سمت پیرمردی رد میشود و به زن چیزی میگوید چتر را به پای پیرمرد میزند و پیرمرد بلند میخندد و دستش را به سرش اشاره میکند و رهگذران که رد میشوند نگاه اخمشان باز شده و میگذرند.زن چترش را کنار میگذارد و شروع به گریه میکند.پیرمرد نزدیک میشود و چایی را به او میدهد رهگذری رد میشود و حرفی میزند که پیرمرد با چتر دنبالش میکند چند قدم رفته نفس نفس می افتد و مینشیند زن میخندد.مرد ساندویچش را تمام میکند.روی صندلی دراز میکشد رفتگر جارو میزند و مرد که بلند میشود و تکیه میدهد چند باری کنار پای مرد را جارو میزند و باز همانجا را جارو میزند .مرد پا بالا و پایین اینور آنور میشود. و یدفه دوربین به جلوتر می آید و عده ای لبخند زنان دوربین را با دست به او نشان میدهند و او دست تکان میدهد.زن چتر بدست نوشابه با دوغ قاطی میکند و در لیوان پلاستیکی میریزد و میخورد و باز میخندد. و بلند میشود و میرود.پیرمرد جای او مینشیند و روزنامه را در می اورد و جدولی که با سختی حل میکند و باز دوباره دراز میکشد و بلند میشود و ظرف را جلوی پایش میگذارد و تکه ای کاغذ دیگر نمیشنود.مرد پیتزا را تمام میکند و بلند میشود به این سمت و آن سمتش نگاه میکند و مدام هی این سمت میرود و باز برمیگردد سر جای اصلیش.دوربین عقب وانت گذاشته میشود و ده نفر دیگر از کنار درختان در امده و سوار وانت میشوند وانت روشن نمیشود که ده نفر آن سه نفر پیاده هل میدهند روشن و صدای اگزوز که مثل تراکتوری اعلام روشن شدن و پریدن بالا و رفتن.مرد بلند میشود دور و برش را نگاه میکند و پلاستیک تخمه را در می آورد مدام میشکند و پلاستیک ساندویچ پوست تخمه میشود پسرکی رد میشود سر تکان میدهد مرد پلاستیک را نشان میدهد باز پسرک سر تکان میدهد و مرد تخمه تعارف میکند باز سر تکان میدهد مرد دیگر تخمه نمیخورد باز پسر سرش را تکان میدهد مرد خیره میشود تا پسر هدفون را در می آورد از گوشش و میدود.مرد تخمه را تندتر میخورد تندو تندتر و باز آهسته. بلند میشود هوا بارانی هست نم نم باران پلاستیک را خیس میکند و پلاستیکی که به سطل زباله انتقال پیدا میکند و مرد ساعتش را نگاه میکند و راه میفتد.
نویسنده-حسام الدین شفیعیان
پارچه سفید رویش میکشند و داخل کشو.روی دست میرود.قبر و خاک.
عصر. و شب
چشمانش باز میشود دو تکه سنگ میبیند. صدایش در نمیاید. با صدای ارام کمکم کنید.
خفگی میکند. صدایش بلندتر میشود. ولی کسی صدایش را نمیشنود.
از خواب بلند میشود. سرد شده. مثل یخ.
خفگی خفگی خفگیه.
برزخ. برزخه. برزخه.
زندگی برزخه.
عذابه. عذابه. عذابه.
میخوابد.زیر پتو نمیرود. چند سگ دنبالش میکنند و سگ تنومندتر بلند میشود . مشعل و بلند میشود حلقه های نورانی دور هم حلقه زده. رنگ روشنایی زیبا رنگی
به وسعت تمامیه رنگهای زیبا نورانی حلقوی تا آسمان. زرد. زرد زیبا زرد بی بدیل.نوعی زرد یا نوعی رنگ غیر قابل ترسیم.
مشعل بلند میشود.از زمین زمین شخم میخورد.سگ با تمام قدرتش میپرد ولی نمیتواند. میرود...
بیدار میشود هراسان و دلهره از خواب .
احساس خفگی نمیکند احساس میکند مرده هست یا زنده.
احساس میکند مرده ولی زنده هست.
دیگر نمیخوابد.
کاغذ بر میدارد تا نقاشی کند اما نمیتواند خیلی زیبا بکشد.
دلش میخواهد به وسعت آن زیبایی یا ترس یا خفگی بکشد اما نمیتواند.
هنوز هر روز خواب خفگی جلوی چشمانش می آید یک کابوس بیداری یک کابوس خواب اما تصور از بیداری.
بیداری از خواب اما کنج ذهنش مانده.
خواب خفگی خواب زنده در قبر .خواب کابوس. سخت ترین تصور از خواب.
بیدار در نخوابیدن . روبرو زل میزند و نگاه میکند.و مینویسد...
نویسنده-حسام الدین شفیعیان
صبح را خروسی از لا به لای آشغالها صدا می زند.دستانش را گرم می کند خرجش هم دو سه تا
نفس عمیق است که خفیف بیرون می دهد.خدایا شکرت هنوز زنده ام که مردگی کنم.
و کارتن باقی مانده ی پیتزاهای دیشب را با پایش هی می زند تا یخ کردگی بدنش با مقداری نور
که از بالا به زمین بخشش می شود باز شود.خب صبحانه رو چکار کنم؟و به راهی که شاید زود یا دیر
ختم شود با قدم هایی که یاریش نمی کنند تا تندتر برود و چشمانی پف کرده و قرمز می رودو می رودو
می رود؟کنار درخت می ایستد و تکیه می دهد نگاه می کند کله پزی تماشا ..و مشتری هایی که به اندازه ی
جیبشان و سنگینی و سبکی آن نه به ریال بلکه تومن تومن و هزار به تومن و شایم بیشتر خرج می کنند
و سبکی بر سنگینی پیشه می گیرد تا بتواند بناگوش و پاچه و مغز و...بخورند.
و کله پز که از گرفتن پول با دست عارش می شود و سطلی سفید و پول های در هم ریخته...و کله پز که
دستش را بعد از یک سرتکان دادن به پایین تر از جایی که شکمش قرار دارد می بردو..و باز چشم و زبان
به داخل پیش دستی گلدار چینی می گذارد و تحویل مشتری می دهد.
و به مرد کنار درخت اشاره می کند و ظرفی پر از آبگوشت به او می دهد و نانی به تازگی نان های گوشه ی
اتاقک مغازه.
*****************************
کنار خیابان را گرفته و به بالا می رود و باز از بالا به پایین و از چپ به راست تا چشمش به پرادویی
می افتد که زن و مرد جوان که بابت پوشاندن خودشان سنگ تمام گذاشته اند.با دیدن آنها پا به فرار می گذارد
و به پشت دیوار کوچه ی معلم خودش را می رساند و هی سرک می کشد تا زن و مرد جوان به فروشگاه چینی
ایرانیکا می روند.نفسهایش تندو تند هدر می روند.و گربه ای که از بالای دیوار به او نگاه می کند..و گربه ای که می رود تا
به جایی برسد.
******************************
روبروی آینه می ایستد و به خودش نگاه می کند که به خودش نگاه کرده باشد.و خودی که به خودی خود تغییر می کند..
کاپشن و شلوار جایشان را به کت و شلوار می دهند و کروات.و کلاه مشکی گوشه اتاق رها می شود تا شب دوباره به
به سر شود و یک جا به جایی دوباره و همیشگی.
به عکس قاب گرفته ی گوشه ی کمد نگاه می کند زن و مردی جوان و عکس دیگر یک زن میانسال و روبان مشکی گوشه ی
قاب عکس.
در حیاط را باز می کند و سوار بر یک بنز نوک مدادی می شود و بعد از روشن کردن ماشین و گرم شدن سریع فضای
داخل که بسیار جاباز و راننده هم بی معطلی همچنان که سگی تاریکی شب را فریاد می زند و پا به پای هم به آرامی
و دور شدن و عقب ماندن سگ و یک کوچه و پیچیدن و ناپیدا شدن از دید دو چشم خیره شده و زبانی در آورده و نفسهایی
که به هدر می رود .می رود تا به میهمانی دعوت شده ای میهمان شود.
***************************
آقاجون شیرینی نخورید براتون ضرر داره.
نه دخترم هیچی برام ضرر نداره اومدم ناسلامتی میهمونی.
اما آقا جون دکتر براتون منع کرده.
چی رو شیرینی رو چربی رو اصلا اگه بخوام به حرف دکترم کنم نباید هیچی بخورم که.
به به آقا بهروزم اومد.
سلام آقای حقانی.
سلام به داماد عزیزم..گفتم که بگو پدر حالا اگه خواستی یک جانم اضافه کن.
هر چی پدر زن عزیزم دستور بدند چشم.
میز شام را نگاهی می اندازد از مرغ و گوشت و انواع خورشت که باید بزودی به دور ریخته شوند.
*******************************************************
سر قطعه 23 می ایستد و همان ردیف را بالا می آید سنگ سفید و نوشته هایی که آن را سیاه کرده است..
مشخصات اولیه یک انسان از تولد تا مرگ با زنش که نیست و اگرم هست جایی پایین تر از جاپای اوست
و اگرم هست که او نمی بیند..تا حرفهایش را به باد هوا بدهد و به گوش او برساند درد دل می کند کلاهش
را از سر بر می دارد و دستی به موهای درهم به شکل در آمده اش می کشد و صافشان می کند.
با دستی اشکش را پاک می کند و با دستی آب بینیش را که از بینیش به دهانش می رسدو از دستش به لباسش.
********************************************************
قطعه 10 را بالا می آید سرسنگ به سنگ می گذارد و زیر لب می خواند.
حقانی یک نوگل پرپر شده از همین مرد و همین حقانی.
قبرگردیش که تمام می شود سوار اتوبوس می شود و به جایی نزدیک به محل زندگی
و پنهان شدنش از آن چیزی که باید به ظاهر پنهان شود و از همان روز که همان زن را به خاک
کردن و چندی بعد که همه چیز بهم ریخت و او هم مثل همه چیز بهم ریخت و از او این شدو این ماندو..
و دوباره مثل همیشه جا به جایی و عوض شدن و خوابیدن در جایی که خروسی صبح را از لا به لای
آن صدا می زند.
صبح را خروسی از لا به لای آشغالها صدا می زند.دستانش را گرم می کند خرجش هم دو سه تا
نفس عمیق است که خفیف بیرون می دهد.خدایا شکرت هنوز زنده ام که مردگی کنم.
و کارتن باقی مانده ی پیتزاهای دیشب را با پایش هی می زند تا یخ کردگی بدنش با مقداری نور
که از بالا به زمین بخشش می شود باز شود.خب صبحانه رو چکار کنم؟و به راهی که شاید زود یا دیر
ختم شود با قدم هایی که یاریش نمی کنند تا تندتر برود و چشمانی پف کرده و قرمز می رودو می رودو
می رود؟کنار درخت می ایستد و تکیه می دهد نگاه می کند کله پزی تماشا ..و مشتری هایی که به اندازه ی
جیبشان و سنگینی و سبکی آن نه به ریال بلکه تومن تومن و هزار به تومن و شایم بیشتر خرج می کنند
و سبکی بر سنگینی پیشه می گیرد تا بتواند بناگوش و پاچه و مغز و...بخورند.
و کله پز که از گرفتن پول با دست عارش می شود و سطلی سفید و پول های در هم ریخته...و کله پز که
دستش را بعد از یک سرتکان دادن به پایین تر از جایی که شکمش قرار دارد می بردو..و باز چشم و زبان
به داخل پیش دستی گلدار چینی می گذارد و تحویل مشتری می دهد.
و به مرد کنار درخت اشاره می کند و ظرفی پر از آبگوشت به او می دهد و نانی به تازگی نان های گوشه ی
اتاقک مغازه.
*****************************
کنار خیابان را گرفته و به بالا می رود و باز از بالا به پایین و از چپ به راست تا چشمش به پرادویی
می افتد که زن و مرد جوان که بابت پوشاندن خودشان سنگ تمام گذاشته اند.با دیدن آنها پا به فرار می گذارد
و به پشت دیوار کوچه ی معلم خودش را می رساند و هی سرک می کشد تا زن و مرد جوان به فروشگاه چینی
ایرانیکا می روند.نفسهایش تندو تند هدر می روند.و گربه ای که از بالای دیوار به او نگاه می کند..و گربه ای که می رود تا
به جایی برسد.
******************************
روبروی آینه می ایستد و به خودش نگاه می کند که به خودش نگاه کرده باشد.و خودی که به خودی خود تغییر می کند..
کاپشن و شلوار جایشان را به کت و شلوار می دهند و کروات.و کلاه مشکی گوشه اتاق رها می شود تا شب دوباره به
به سر شود و یک جا به جایی دوباره و همیشگی.
به عکس قاب گرفته ی گوشه ی کمد نگاه می کند زن و مردی جوان و عکس دیگر یک زن میانسال و روبان مشکی گوشه ی
قاب عکس.
در حیاط را باز می کند و سوار بر یک بنز نوک مدادی می شود و بعد از روشن کردن ماشین و گرم شدن سریع فضای
داخل که بسیار جاباز و راننده هم بی معطلی همچنان که سگی تاریکی شب را فریاد می زند و پا به پای هم به آرامی
و دور شدن و عقب ماندن سگ و یک کوچه و پیچیدن و ناپیدا شدن از دید دو چشم خیره شده و زبانی در آورده و نفسهایی
که به هدر می رود .می رود تا به میهمانی دعوت شده ای میهمان شود.
***************************
آقاجون شیرینی نخورید براتون ضرر داره.
نه دخترم هیچی برام ضرر نداره اومدم ناسلامتی میهمونی.
اما آقا جون دکتر براتون منع کرده.
چی رو شیرینی رو چربی رو اصلا اگه بخوام به حرف دکترم کنم نباید هیچی بخورم که.
به به آقا بهروزم اومد.
سلام آقای حقانی.
سلام به داماد عزیزم..گفتم که بگو پدر حالا اگه خواستی یک جانم اضافه کن.
هر چی پدر زن عزیزم دستور بدند چشم.
میز شام را نگاهی می اندازد از مرغ و گوشت و انواع خورشت که باید بزودی به دور ریخته شوند.
*******************************************************
سر قطعه 23 می ایستد و همان ردیف را بالا می آید سنگ سفید و نوشته هایی که آن را سیاه کرده است..
مشخصات اولیه یک انسان از تولد تا مرگ با زنش که نیست و اگرم هست جایی پایین تر از جاپای اوست
و اگرم هست که او نمی بیند..تا حرفهایش را به باد هوا بدهد و به گوش او برساند درد دل می کند کلاهش
را از سر بر می دارد و دستی به موهای درهم به شکل در آمده اش می کشد و صافشان می کند.
با دستی اشکش را پاک می کند و با دستی آب بینیش را که از بینیش به دهانش می رسدو از دستش به لباسش.
********************************************************
قطعه 10 را بالا می آید سرسنگ به سنگ می گذارد و زیر لب می خواند.
حقانی یک نوگل پرپر شده از همین مرد و همین حقانی.
قبرگردیش که تمام می شود سوار اتوبوس می شود و به جایی نزدیک به محل زندگی
و پنهان شدنش از آن چیزی که باید به ظاهر پنهان شود و از همان روز که همان زن را به خاک
کردن و چندی بعد که همه چیز بهم ریخت و او هم مثل همه چیز بهم ریخت و از او این شدو این ماندو..
و دوباره مثل همیشه جا به جایی و عوض شدن و خوابیدن در جایی که خروسی صبح را از لا به لای
آن صدا می زند.
داستان کوتاه-بدل-نویسنده-حسام الدین
شفیعیان
1388
وقتی کاترین آخرین جمله رو روی تخته سیاه کلاس نوشت هیچکس فکر نمی کرد که چه حادثه ای رخ داده که اینجوری دخترک چهارده ساله با موهای حنایی قد کوتاه..لاغر اندام کلاسشان در مقابل معلم پیر و بد اخلاق مدرسه آقای کارفیکس تونسته باشه با این جرعت و جسارت در لحظه ای که همه این فکر را می کردند که اون می خواد جواب تقسیم را بنویسد کلمه ای را نوشت که آخرین معادلات ریاضی با تمام اعداد و رقم ها در هم بریزد و آن مرگ بود.وقتی معلم علت نوشتن این کلمه را از دختر پرسید جوابی را شنید که باعث شوکه شدنش شد و آن جواب این بود مرگ+بداخلاقی=با معلمی که وجود ندارد..همه از این حرکات و صحبت های کاترین تعجب کرده بودند از این که با صحنه هایی روبرو بودند که حتی درخوابشان هم فکرش را نمی کردند و آن تند روی و درگیری لفظی شاگرد و معلمی بود که هیچکدامشان حاضر نمی شدند کوتاه بیایند معلم دختر را از کلاس بیرون کرد و شروع کرد به ادامه درس دادنش حالا کاترین تنهای تنها شده بود بادری بسته و تخته ای که پاک شده بود در سالن هیچکس نبود انگاری که رنگ مرگ به در دیوار مدرسه سایه افکنده بود. همه چیز در حال اتفاق افتادن بود و اون زلزله یکباره اتفاق افتاد تابلوی کلاس ها شروع به تکان خوردن کردند همه ی بچه ها از کلاسهایشان بیرون زدند دو کلاس A, B روبروی هم و برخورد دانش آموزانی که سراسیمه خودشان را به در ورودی ...و معلم که حالا دیسیپلین قبل خود را فراموش کرده بود و سراسیمه مثل یک دیوانه ی فراری به سر و کله اش میزد.تا همه بفهمند که اون می ترسه و کمکش کنند درست کارها بر عکس شده بود و دانش آموزانی که به کمک معلم ترسویشان رفته بودند .همه پناه گرفته بودند و گروهی هم وحشت زده می دویدند و دوباره لرزشی شدیدتر ..وقتی کاترین دوباره چشم هایش را باز کرد با مدرسه ای روبرو شد که زلزله آن را ویران کرده بود و دانش آموزان زخمی و معلمی که اثری از آن نبود و مرگ چند همکلاسی..امروز روز حادثه و فاجعه بود روزی عجیب و غیر قابل پیش بینی که با همه ی روزهای سال فرق می کرد.صدای گریه های چند دختر که بالای سر دوستان خود نشسته بودند فضا را حسابی غم انگیز تر کرده بود چند کش مو چند مداد و تعدادی پلاستیک از ساندویچ های له شده ی گوشت و مرغ ..صدای آمبولانس ها به گوش می رسید و چند امدادگر که دانش آموزان را آرام و زخمی ها و جنازه ها را سر و سامان می دادند.و به داخل آمبولانس ها هدایت میکردند..و تعدادی سگ که وظیفه ی پیدا کردن افراد زیر آوار را به عهده داشتند ..معلم را پیدا کردند..جسد معلم!!!که به بیرون کشیده می شود ..دیگر آن اخم همیشگی خودش را ندارد چشمانی نیمه باز و سر و صورتی خون آلود ..روی جسدش پارچه ای سفید پهن می کنند .من وسط کلاسم شروع میکنم به خندیدن و ...گریه جیغ میزنم..جیغ میزنم..معادلاتی که درست در اومده بودن.
کسانی که باید زنده می ماندند و کسانی که نباید زنده می ماندند.چرا باید یک عده بمیرند و یک عده زنده بمونند؟؟؟
جواب این یکی با هیچ معادله ای و علمی غیر دست یافتنی ..و جوابی که نیست برای این سوال مهم؟امروز زمانی برای مرگ بود.و نوبت دانش آموزان و معلم کلاس بود...و زمانی که پدر داشت در مزرعه کار می کرد خیلی عادی مثل همیشه همه چیز به یکباره رخ داد ..اسلحه شکاری و اسبهای بیچاره و آخرین تیر که پدر رو برای همیشه از این حساب و کتاب بدون جواب راحت کرد...چرا اسبها و چرا خودش؟؟؟حالا هم این زلزله....یعنی ممکنه من کاترین چهارده ساله یکجورایی همه ی معادلات رو بهم ریخته باشم!!!تنها با فکر کردن به اون همه نبودن و مرگ؟؟؟اصلا من با همه فرق دارم..از همون بچگی من با همه فرق داشتم همه یکجور بازی می کردند من یکجور دیگه..همه شبها روی تخت می خوابیدند ..من تو مدرسه شبانه روزی روی زمین اون هم به شکل یک علامت سوال؟؟؟اصلا نمی دونم چرا اینجوریه مثلا الان همه توی این زلزله دارند به هم کمک می کنند ولی من تو کلاس ایستادمو و افکاری رو که باید مرور بشه رو بزور دارم از لابه لای آینده بیرون میکشم.اصلا تو رگهای من بجای خون علامت سوال جریان داره!!!از امروز دیگه ریاضی حل نمی کنم.به عمه الیزا هم میگم دیگه منو مدرسه نفرسته...البته اگه زنده باشه.اگه بخوادم به زور بفرستم منم یک تقسیم حل میکنم تا اونم دیگه...اصلا مگه زوره من نمی خوام دیگه حرف بزنم...!!!
داستان کوتاه-زمانی برای مرگ-نویسنده-حسام الدین شفیعیان