از پای دستگاه بلند میشود و دستی به چشمانش میکشد.و ساعت را نگاهی می اندازد.دستگاه ها را خاموش می کنند.
سرویس ها پشت سر هم کارگران را سوار میکنند تا نوبت به او میرسد،سوار ون سفید رنگی میشود.
کنار شیشه می نشیند.مسیر نسبتا طولانی را طی میکند و پیاده میشود.
جاده ای خاکی ،منتظر مینی بوس میشود زمان میگذرد تا بالاخره مینی بوس آبی رنگی توقف میکند و سوار میشود،جاده ای خاکی و میدانی کوچک مغازه های کنار هم.با روشنایی هایی از مهتابی که مثل کره زمین گرد است مثل لاستیک تو خالی.
بقالی و لبنیاتی و آرایشگاه مردانه ی کوچک.
پیاده میشود و مسیر سربالایی را که با شیبی عمیق است را طی میکند.خانه ای بادر آهنی آبی رنگ کلید می اندازد و وارد میشود.در را به آرامی باز میکند.ساعت را نگاهی می اندازد.ساعت/9/است.بچه ها خوابیده اند.
به داخل اتاق میرود و لباس هایش را که لک هایی از گوجه فرنگی هایی است که از روپوش سفید محل کارش رد کرده است.را عوض میکند،و لباس تمیز و اتو کشیده ای را بر تن میکند.آرام به داخل آشپزخانه میرود و غذاها را گرم میکند.و بسته پفکی را که خریده است را در سینی میریزد و نوشابه و چند لیوان.نگاهی به قاب عکس میکند،مردی خیره به او در قاب آرام گرفته است.
چراغ ها را روشن میکند،بچه ها را میبیند که بیدارند و میخندند و بلند فریاد میزنند آخ جون مامانوئل اومد.
نویسنده-حسام الدین شفیعیان
مرد و زن مینشینند. آقا ساندویچ همبرگر لطفا نصفش کنید.
کودکی در حال بازی کردن هست. توپش را میندازد.و مرد بر میدارد. دوباره میندازد. و مرد بر میدارد.
کودک لبخند میزند.مرد لبخند میزند.
ساندویچتون آماده شده.
ممنونم.
ساندویچ را میخورند و بلند میشوند زن بیرون میرود تا آشغال های درون سبد را خالی کند.
کنار مرد فرکار مردی ایستاده که کمی حرف میزند و میخندد .با مرد فرکار صحبت میکند چهره خندانی دارد.
مرد میرود زن را صدا کند.آقا حساب نکردید. مرد خندان چهره اش در هم و خشن میشود. انگار منتظر حمله هست.
نه رفتند خالی کنند سبد را الان.
زن مگر حساب نکردیم. دستی در جیب میکند. ببخشید.چقدر میشود. و حساب میکند. مرد کنار دستی دوباره لبخند میزند.
زن متکدی دم در ایستاده هست. زن پولی میدهد. مرد خندان نگاه میکند.زن متکدی با صدای آرام حرف میزند. به مرد میگوید چرا میخندی.
مرد خندان و در هم به فرکار میگوید چرا گدارو تو آفتاب نگه داشتی . و میخندد. انگار غر زدن متکدی را دوست ندارد.
مرد و زن بیرون میروند.و سوار اتوبوس میشوند.زن کارت میزند.راننده حواسش هست حقش زده شود.
و مسافران میزنند.مرد راننده همه را زیر نظر دارد و مدام از آینه نگاه میکند.
مرد مینشیند. موبایل از اختلاص میگوید صدای نیمه بلند گوشی انگار میخواهد اخبار داخل اتوبوس پخش کند.
مرد میگوید حتما خیلی تیز بوده تونسته از تو ایران اختلاص کنه فرار کنه. مرد کنار دستی میگوید نه کاری نداره.
که راننده حواسش هست کسی من کارت نزده سوار نشود. مرد میگوید نه بابا سیستم رو نگاه کن راننده اتوبوس به این محکمی.
الان تو یه بانک بری متوجه میشی اصلان نمیشه تومنی جا به جا از تو بشه. یا اونا حواسشون هست. کلان جایی چیزی نره پول.
مگه میشه پشه رو رو هوا نعل میکنند.مرد میگه نه بابا اختلاص که زیاده. مرد میگه ببین اون دیگه کیه. تونسته بزنه بره. مرد میگه ما نمیتونیم تومنی بزنیم. مرد میگه بده بزنیم.
میگه میزنن بیشتر تا بزنی.میگه مگه به شما زدن.میگه چه نیشی زدن.میگه خب باید گروه خونیت رو بگی ناپاکه تا نزنن.
میگه کی زده. میگه روزگار.
مرد میگه روزگار بد گاهی میزنه.
مرد دیگه داره با گوشی مثل بلند گو حرف میزنه. اگه بتونه از من ببره. من تمام کره زمینو میگردم پیداش میکنم فکر کرده.مرد میگه ببخشش بیخیال. مرد میگه ببخشم اصلان باید حقتو بگیری. شده کشته بشم حقمو میگیرم. فکر کرده اون اگه ده خطه من بیست خطم. کلی خط خط میکنه.
که دوباره باهاش تماس میگیرن میگن اشتباه شده حساب شرکت درسته. که مرد میگه اخراج.
مرد کنار دستی میگه کی رو اخراج کردی میگه کارمند متخلفو میگه چکار کرده میگه اشتباهی بمن میگه بردند. میگم کی میگه فلان شرکت.
مرد به کنار دستیش لبخند میزنه. آروم میگه خالی میبنده کلاس بزاره جلو مسافرا که رییس شرکته.
مرد باز به کنار دستیش میگه یارو میبینی من میشناسمش صبح ها ساعت 6 صبح میاد کنار ایستگاه اتوبوس آدامس فروشی و پفک سیار کار میکنه.
مرده میگه نه بابا رییس شرکت بین المللی .
مرد میگه نه بابا تو کار آدامسه.
که در زده میشه. سطل سوپ مرد لای در با دستگیره پرس میشه.
همچین که یک بار در بازو بست میشه. و مرد از مردم مریض دارن حواست نیست و کلی امور دقیقن مربوط به له شدن سوپ که زیاد به اون مسئله ربط پیدا نمیکنه به راننده میگه.
راننده اینجا دیگه تو آینه نگاه نمیکنه تا مرد میره.
مرد شرکت بین المللی آدامس میگه چه مردم تیز هستن. نگاه کن راننده دیگه حواسش پرت کرده بود که راننده میره تو کار آینه به مرد بین المللی میگه کارت نزدی.
مرد بین المللی جا میخوره میگه آقای راننده من کنار شرکت صبح ها میای آدامس تخفیف کلی میدم.برای شرکت های دگر میبری. مرد میگه پاشو بیا خودتو لوس نکن.
تو شرکت بین المللی هنوز کار میکنی . مرد کروات قدیمی رو شل میکنه. میگه به جان شما من زدم.
مرد کنار دستی میگه برو بزنیم.
که مرد با قدم های محکم میرود و پول میدهد. مرد میگه به صرفت نیست .اینجوری خیلی بیشتر باید پرداخت کنی.
مرد میگه ما که همش پرداخت میکنیم. بیا اینم پرداخت.
و از کویتو بحرینو کشورهای عربی نفتو پول دم در منزلو اینها به راننده میگه. مرد میگه تو دیدی. مرد میگه گفتن.
راننده میگه گفتن اما فکر نمیکنم. اونجا راننده ها کلی مزایا دارند. تازه اتومبیل جایزه بزارن بیان سرکار.
مرد میگه تو رفتی. مرد میگه گفتن. مرد میگه اون مال مسابقه فوتباله که جایزه ماشین میزارن تا یکی بیاد .
بعدشم از شل کاری آدمها تو کرایه بحث میشه. و پول دادن جای دیگه. کلی مباحث اقتصادی و بین المللی.
که مرد و زن پیاده میشوند.
و اتوبوسی که کم کم به ایستگاه آخر میرسد.
نویسنده-حسام الدین شفیعیان
مرد کنار قفسه کتاب می ایستد و میگردد کتابها را ورق میزند.و کتاب زرد رنگی را بر میدارد,,باز میکند صفحه اول خالی صفحه دوم خالی صفحه سوم خالی,کتاب را میبندد و دوباره باز میکند,صفحه اول خودش صفحه دوم زندگیش صفحه سوم خاطراتش باز میبندد,و باز میکند خالیست,کتاب را بر میدارد و سمت صندوقدار میرود و قیمت کتاب را میپرسد.فروشنده میگوید کتاب قیمتی ندارد برگشتی هست.اما مرد اصرار میکند و فروشنده میگوید مجانی ببرید کتاب خالیست.مرد خوشحال از کتابفروشی بیرون میاید.
و سمت خانه اش میرود.روی کاناپه خود را ول میکند.و کتاب را ورق میزند.خالیست.ذهنش را درون کتاب خالی میکند و قلم بر میدارد.ذهنش میگویدو دست مینویسد.قهوه تلخ روی میز ,میزی با شیشه رنگی و گلدانی با طرح چند پرنده و گل.
قلم مینویسد و داستان زندگیش را مینویسد.طرح کتاب پر میشود.آهن زندگیش اساس آن میشود اثاثی پر از پیرنگ میشود.داستان جان تازه ای میگیرد.
خاطره ها سرباز میکنند و داستان برگ میگیرد.با زاویه های مختلف مینگرد.سوم شخص را درونش میریزد و دوربینی میشود و زاویه را میشکند.و درونش را پر میکند و نثرش را روان میکند.داستان شاخ و برگ میگیرد.خودش را میبیند و خیابانی که میرود به سمت چهارراهی شلوغ درون جمعیت گم میشود.مردی صدایش میکند .بر میگردد همه جا تاریکست چراغی که رنگ قرمز میگیرد و مرد کودک میشود .مردی که صدایش میکرد نیست.درون چهارراه ماشین نیست.و دیگر چهارراهی نیست.
کالسکه هایی که توقف زده اند برای پر شدن.و اسب هایی که تشنگی را میربایند از آب.خود را به درون کالسکه میبیند و اسب حرکت میکند.کالسکه کشش میگیرد و چرخها میگردند.
بالا و پایین خاکی و اسب خسته.پیاده میشود.مردی صدایش میکند بر میگردد همان چهارراه هست شلوغ و تاکسی هایی که زیر تابش آفتاب کله میگیرند از درختو مردی که روی سرش را پوشانده.مرد دوباره صدایش میکند سمتش میرود.
نگاه در نگاه و کتاب را میگیرد سمتش صفحه 15 مرد خود را میبیند.ناراحت میشود صفحه را پاره میکند صفحه دوباره جوانه میزند و مرد مینویسد من هستم درون شخصیت صفحه 15 اینجا خیابان پانزدهم هست جایی که ارابه ها میروند سمت نو شدن.من در فصل بهار هستم.و شکوفه ها زیبا.اینجا چراغی قرمزست و گم میشوم درون مردمک ها درون کوچه ها. پنچره ای باز هست.صدا میکنم.مردی بیرون میاید.آهای عمو چرا صداتو رو سرت انداختی مردم خوابن.
سمفونی چند صدا اپرایی از خواب خوابن خواب خوابن فالش میشود نت ها میزان میشون کجا کجا میری کجا میری.دودودو میرود.درون قفس آهن.
صفحه پانزده بسته میشود مرد درون کلمات گم میشود.جملات بسته شدن.و صفحه شکل گرفته هست.
صفحه ها بازو بسته میشوند پازل های آدمک ها در درون قصه ها.
هر کسی روایت زندگیش را میگوید گاهی روتین گاهی حادثه گاهی فقط راه رفتن در جملات.هوای جمله سرد است.سیال ذهنی که بر میگرداند کنار حوض آب پسرکی سوار دوچرخه میگردد دور آن پایش به زمین نمیرسد میفتد درون حوض میخندد زنی از کنار پنجره.
سایه ها میروند حوض خالی هست.آهن ها ریخته اند و دیوار کاهگلی فرو ریخته شده.
حوض زیبا سیاهو کدر شده زنگار گرفته از آفتاب سوزان.
سنگ های سفید دور.خاطرات نیستن شده اند.فقط دیوار هایی ریخته و آدمک هایی که سنگ برده زیر آن رفته در کتاب.
و صفحات بازو بسته میشوند گاهی زندگی در جریانست و گاهی عوض میشود زمانها و صفحات خالی از آدم ها میشوند.کتاب بی مصرف نیست درون قفسه هست.و فروشنده دیگر آن را مجانی هدیه نمیدهد.چون زندگی در آن جریانست.و آدمک ها کتاب را میبرند.قفسه ها خواندن ها و کتاب درون قفسه گم میشود.
شاید باز دوباره صفحات باز شوند و آدم های قصه درون ذهن بیایند و جان کلمات و جملات خوانش شوند.قصه زندگی برای خواندن روتین و بدون توقف میرود.
نویسنده-حسام الدین شفیعیان
خرداد 1400
تو شهرک ..فاز 3 از همه معروفتره .وقتی ازشون سوال میکنی حرف حسابتون چیه بدون مقدمه شروع میکنن برات به خوندن.آهنگی که فقط ریتم اونو خودشون میفهمن و البته طرفداراشون.حالا این وسط قراره منم مستند بسازم نمی دونم باید از کجاش و از کدومشون شروع کنم .چرا اون پیرمرد عصبانی که همیشه سر بلوک 12 تو خودشه باید بیاد و دوربین بیچاره منو با کمال عصبانیت و در عین حال خونسردی بزنه به زمین و خیره بشه که چرا از من فیلم گرفتی.اونم در حالی که من زوم کردم روی کامبیز که داره یکی از آهنگای محسن نامجو رو برام بهتر از اصلش اجرا میکنه.چرا بهتر از اونی که من شنیدم میخونه بخاطر اینکه حسابی صداشو میکشه همچین که تو میم آخرش میمونی و تا خودتو پیدا میکنی میبینی تو تی بعدی گیر افتادی و تو یه تری که از بهتری میاد خودتو پیدا میکنی .یعنی با هر بار خوندن تو یک میم رو احساس میکنی که آخر هر کشیدن ناخوداگاه خودشو تو بقیه ی اون تی..تری..و روی روی بقیش میم جاخوش میکنه که البته این ایده خودشه که باید چاشنی کارو خودت به بقیه اضافه کنی.
حالا من موندمو یک دوربین شکسته .باید مال یکی از بچه ها رو امانت ازش بگیرم.
دوربین رو گذاشتم تو کوله ام همچین نصفه نیمه..سر و صدای بیژن پسر پانیذ خانم هم مثل همیشه مخصوصا عصرها به گوش میرسه.بازم دعوا سر گرفتن سه چهار هزار تومن پول ناقابل و بیچاره پانیذ خانم که با حقوق کارمندی باید روزی 4 و 5هزار تومان به این پسرش بده. از قرار معلوم میخواد بره سی دی بگیره..کم محلی میکنه ولی منم که از اون پر رو تر هستم مثل ضد حال بعد از دعوا کنارش به حرکت ابروهاش کمک میکنم تا مرتبا بالا و پایین بشن.یک سی دی جدید از یک گروه رپ اونم تو شیکاگو که بدجوری بین بچه ها اسم در کرده و بقولی فاز میده اساسی هم.ولی به نظر من همون پیرمرد عصبانی سر بلوک 12 بهترین سوژه ی مستند من میتونه باشه اصلا این یعنی به تصویر کشیدن زندگی دونسل متفاوت از هم و تفاوت خواسته هاشون.به آرامی یا کورمال کورمال از کنار دیوار چین نصفه و نیمه اونو زیر نظر میگیرم که داره رادیوی کوچیکی رو با بالا و پایین کردن تغییر موج میده نزدیک میشمو سلام میکنم.میگه آفرین که دوربین بدست نیستی تو دلم میخندم چون که به همین آفرین گفتن هم احتیاج داشتم ولی دوربین من دنبال حرف..اونم زیاد البته این نسل حرفای زیادی رو داره که از استارت زدن من با این جمله که چه روزگاری شده دیگه بچه ها احترام پدر و مادررا رو ندارن شروع میشه و اینکه اصل درد دل اون بنده خدا هم روی همین موضوع تنظیم شده.و جملات تکراری زمان قدیم ما بدون اجازه آب نمیخوردیم یعنی بدون اجازه پدر آب نخوردن..و حالا که باید اجازه رو اونا صادر کنن یعنی بچه ها.و قضیه ی عشق و عاشقی سوزناک خودش رو با کشیدن آهی برام تعریف میکنه.میگه زمان اون خدابیامرز اینجاش سینه سپر میکنه و ادامه میده بله زمان شاه بود که من عاشق یک زن رقاصه شدم همینجوری الکی نبود ..این معرفت و مرام اون بود که منو جذب خودش کرد.وقتی که من دست به جیب شدمو خواستم پول میزم رو حساب کنم..نگاهی میکنه و ادمه میده..خب البته حسابی مست بودم و جیبمو خالی کرده بودن.خلاصه گفتنش رو با آه کشیدنی همراه میکنه و ادمه میده..منم هر لحظه منتظر اشاره کافه چی به سبیل کلفتای دم درش بودم که حسابمو برسن.
مکثی میکنه و یک نیم نگاهی به اطرافش میندازه و بقیش رو برام تعریف میکنه..ستاره ..البته اسم هنریش این بود و اسم اصلیش مژگان بود اومد از تو اتاقش بیرون و اونم بدون هیچی سوال کردن که اینجای حرفش محکم به پاش میزنه و میگه واقعا سالار معرفت بود ..یک بیست تومنی رو روی میز صاحب کافه چی گذاشتو گفت این آقا مهمون منه.صداشو ضعیفتر میکنه و از تصادفی که اونو ازش میگره .. با پاک کردن چشمای قرمز شدش خاتمه میده به پرده اول خاطراتش ..یکجورایی حوصلم سر میره خاطراتش همش پشت سرهم از شکست مالی و عشقو ..بدبختی سر در میاره..که هم زمان گیره و هم قضیه مستند رو میکنه درام غم و غصه ولی خب خاطره ی عشق ناکامش بدرد کارم میخوره ... عشق های قدیم و عاشق شدن به مدل2011.درباره ازدواج کردن این نسل جدید یا نسل سومی ها هم به محضر ازدواج میرم ابتدا به یک محضر در جنوب شهر میرم..حال و هوای خاصی دارن مدام شیپور دستی هاشونو با زدن انواع سوت و یه چیزی تو مایه های شو لو لو لو اونم با تکرار که فکر کنم هیچ ربطی هم به شلوغ پلوغ یا لولو نداشته باشه رو چاشنی مراسم کردن ولی به نظرم با حاله و انرژی میده به آدم.و عروس و داماد که حسابی لپ قرمز کردن و گاهی خنده های یواشکی به هم تحویل میدن که خیلی دیدنیه.
نزدیک داماد میشم و میگم مبارک باشه.بدون هیچ سوالی که من از خانواده عروسم یا رهگذر میگه چاکرتم داداش بفرما شیرینی و چند تا از تو جعبه بر میداره و تو پیش دستی میزاره و به دستم میده.یه خورده ای اعتماد به نفسم میره بالا دوربین رو در میارم و میگم من مستند سازم میشه کمی باهات صحبت کنم که البته یکمی جا میخوره .میگه یعنی فیلم میسازی با بله گفتن من.. میگه خوب بندازی ها همچین که نقش اولش ما باشیم..خندم میگیره و میگم باشه.خانواده هاشون هم حسابی شلوغ کردن و سر و صدایی که حسابی تو کار مثل پارازیت عمل میکنه.میپرسم چجوری شد با هم ازدواج کردید میگه تو یه رستوران با هم کار میکردن البته زیاد وارد جزئیاتش نمیشه و اینکه از نجابتش خوشش میادو میره خواستگاری.بیشتر از این نمیتونم سوال کنم چون حسابی هل میدن و از طرفی هم اونارو صدا میکنن و من که پشت در میمونم.دوباره برمیگردم فاز 3 تا فردا برم یک محضر تو غرب تهران تا نیمه دیگه ی مستندم رو کامل کنم.
ساعت پنج عصر از خونه میزنم بیرون و با یه تاکسی دربست خودمو میرسونم به یک محضر تو غرب تهران.اتومبیل بنز مدل بالایی دم در نگه میداره.. دوتا جوون خوش تیپ ازش پیاده میشن.و عروس داماد که حسابی به خودشون رسیدن همچین که فکر میکنی همین الان قراره برن تالار.کمی نزدیکتر به اونا میشم عجب عطری زده شاداماد دلم میخواد مارکش رو ازش بپرسم ولی میمونم که چی بگم البته سوال خوبی شاید نباشه برای شروع یا باز کردن سر حرف.میرم جلو و میگم آقا سیاوش شما هستید واقعا عجب سعادتی.. آخرین فیلمتون رو چقد قشنگ بازی کردید.. واقعا نقش اون پسره سرطانی رو جالب ایفا کردید..
یارو هاج واج به من زل زده و میگه معلوم هست چی میگی ..کدوم سیاوش کدوم فیلم از اینکه سر حرف رو اینجوری باز کردم یکمی ناراحتم ولی خب چیز دیگه ای به فکرم نمیرسید.چون ممکنه طرف بگه یارو دنبال گرفتن شیرینی یا یه فکر بدتر از این دربارم بکنه.میگم مبارک باشه و از اینکه منم تو کار فیلم و مستند هستم حرف رو پیش میبرم که با گفتن خب به من چه مربوطه حسابی ضایع میشم و دیگه هیچی نمیگم ..به یک کناری میرم.دست همدیگه رو هم حتی نمیگیرن خیلی خشک و رسمی میرن داخل ..من میمونم و نصفه مستندم که ناقص ..منتظر شنیدن حرفای اوناست.
یکمی قدم میزنم و باز تکیه میدم به درخت روبروی محضر ولی خبری از در اومدن و رفتن نیست. به این فکر میکنم که حالا باید به چه بهانه ای سوال های خودمو ازشون بپرسم.نگاهی به دوربینم میکنم و اینکه چجوری میتونم فیلم بگیرم که اونا ناراحت نشن خدا کنه حداقل حرف بزنن و باز منو ضایع نکنن.بالاخره در میان نزدیک تر بهشون میشم با دیدن من آقا داماد موبایلشو در میاره که از ترس پا به فرار میزارم.انگاری که میخواست 110 رو خبر کنه و حالا بیا و بگو که قصد من چی بوده و تازه بدتر از همه مجوز..حسابی شانس آوردم.عجب گیری افتادم باز باید برم دنبال یک سوژه دیگه.از طرفی هم دلم میخواد که حرف تازه ای رو تو کارم نشون بدم.نه تکراری مثل بچه های کارگاه .آخه اونا میرن سراغ سوژه هایی مثل اعتیادو زنای خیابونی ..البته میخوام یک تیکه کوتاه از یک معتاد هم در کارم بیارم نمیدونم چی در میاد ولی دوست ندارم رو یک موضوع کلید کنم باید متنوع باشه مثل یک پازل از اجتماع شامل دلنگرانی ها و دلتنگی های جوانان و هر چی که بتونه کمکی کنه به همه آره بنظرم آدما باید ببینن و فکر کنن.نمیخوام فقر و فحشا بسازم نه اصلا چون فایده ای نداره میخوام اصل حرف رو بزنم شاید همون معتاد هم حرف تازه ای داشته باشه برای گفتن.
میرم تو فاز 3 دنبال یک معتاد گشتن اصلا کار سختی نیست یکیشون رو گیر میارم تنها با دادن 5 هزار تومن راضی میشه که فیلم بازی کنه .میگم خب بکش مثل همیشه که مصرف میکنی.اونم شروع میکنه عمده معتادای شهرک ما بر عکس پایین شهر علت اعتیادشون رو خوشی زیاد و امتحان چیزای ریسک دار عنوان میکنن.همینجوری که میکشه آواز هم می خونه.اونم چقد سوزناک همچین که آدم اشکش در میاد میگه پدر عاشقی بسوزه آقا.میگم مگه عاشق بودی.میگه آره اونم عاشق یه دختر ازبکی.میگم چرا ازبکی.میگه بخاطر اینکه چند سال اونور کار میکردم. و اینکه بخاطر فاصله طبقاتی که بین خانواده هاشون بوده دست رد به سینش میزنن و البته اینکه دختره هم از اون بدش نمیومده و سوز عشق و عاشقی و اعتیاد بخاطر فراموشی معشوق هنوز هم از اینکه هنوز دوسش داره صحبت میکنه و اینکه اگه یه روز پول دستش بیاد میره و حتی شده اگه برای یک بار دیدنش جونش رو از دست بده این کارو میکنه..که البته فکر کنم اینجای حرفش بخاطر کشیدن زیادو قدرت تخیل بالاش باشه و باز که خماربشه فقط حرفش این میشه که پدر عاشقی بسوزه ..نه اینکه سوپرمن بشه و بره اون رو از قصر بدزده و با خودش ببره.با خودم فکر میکنم که پس این حرف نو و تازه قراره از زبون کی در بیاد چون این صحنه از کار هم تکراری میشه.همینجوری سرگردون دارم راه میرمو فکر میکنم باید برم یک کافی شاپ اونجا میتونم حرف تازه ای رو بیابم البته بازم شاید.کلی عاشق اونم جور واجور لاغر و چاق زیبا و زشت و البته دونفر همجنس که اومدن و دارن در مورد یک سری کاغذ با هم صحبت میکنن..چون مدام دارن به کاغذا نگاه میکنن و یک چیزایی رو امضا میکنن.به کافی من که یکی از رفیقای دوران دبیرستانمه میگم اینا بیشتر در مورد چی صحبت میکنن که میگه ای ناقلا تو خودت باید بهتر از من بدونی که..خنده ای اپرایی و خارج از دستگاه میکنم و میگم میخوام از زبون تو بشنوم و دوربین مخفی رو آشکار میکنم .میگه حتما باز میخوای برای کارگاهتون ببری..تا شاید بالاخره استادت سوژه ما رو قبول کنه!میگم تو اینجوری فکر کن آره!!و شروع میکنه به حرف زدن از اینکه اینجا همه با دوتا طرز فکر طرف مقابلون رو به یک بستنی یا یک قهوه و...دعوت میکنن اونم یکیش وقت گذرونیه و یکیش هم مخ زدن از همه نوعی که فکر کنی؟!میگم..واس چه کاری ؟که باز میخنده و میگه که خودت واردتری.میگم..حالا فکر کن من یک بچه مثبت تازه کارم که میخوام چشم و گوشی باز کنم ..باز میخنده و میگه ماشاا...خیلی هم تازه کاری ها. و ادامه میده..از اینکه اینجا همه یکجورایی عاشقنو به هم علاقه دارن و البته گاهی هم ادای عاشقارو در میارن!با خودم فکر میکنم که از این خل و چل هم مستندی در نمیاد و میگم که بابا نخواستم تو برو همون کار پیک نیکی تیک نیکی خودتو کن کارشناسی پیشکشت.بهش بر میخوره و میره تو خودش.بازم مجبورم پاک کنم دیگه خسته شدم هیچکدومشون بدرد کارم نمیخورن تا اینکه قید مستند ساختن رو در کل میزنم و با خودم عهد میکنم که برم عاشق بشم تا اینکه یک روز شکست عشقی بخورم و حتما هم معتاد بشم و یا شایدم خیلی پیشرفت کردم و یک ایدزی هم گرفتم تا شاید ..بجای یک مستند چند تا مستند از روی من ساختن.که بقول اون یارو نقش اولش رو هم خودم بازی کنم.و شاید یک حرف تازه ای رو هم این وسط بزنم و اونم اینکه چون نتونستم مستند بسازم عاشق شدم و چون که نتونستم تو عشقم پیروز بشم..معتاد شدم که مستند از روی من ساخته بشه و چون که دیدم چاشنی کار کمه گفتم یک ایدزی هم بگیرم که شاید مستند تو مستند بشه.
هنوز دارم به دوربین خاموش کنار اتاقم نگاه میکنم که دوستم زنگ میزنه گوشی رو بر میدارم.خبر خوشی رو بهم میده قراره برم تو یه فیلم بازی کنم .حالا اشکالی نداره که نقش اول رو به من ندن مهم هنره..و عشق من به اون حالا هم قرار شده تو سیاهی لشکر نقش مردی رو بازی کنم که از پشت یک نیمکت تو پارک قراره رد بشه و یک دیالوگ کوتاه هم قراره بگم و اون اینکه عجب هوایی چه روز متفاوتیه امروز ..انگاری که با همه ی روزهای هفته فرق میکنه و رد بشم از کنار دوتا عاشق و اونا هم بگن عجب یارو رو دلش خوشه.
خداحافظی می کنم و گوشی رو سرجای اولش قرار میدم و خوشحال و خندان دوتا قرص خواب آور میخورمو راحت میگیرم میخوابم تا فردا برم سر صحنه فیلمبرداری دوستم.
تو شهرک فاز 3..از همه معروفتره.وقتی ازشون سوال میکنی که حرف حسابتون چیه بدون مقدمه شروع میکنن برات به خوندن..آهنگی که فقط ریتم اونو خودشون میفهمن و البته طرفداراشون.
نویسنده-حسام الدین شفیعیان
ساعت پنج و سی دقیقه..همه دنیا بهم می ریزه من مطمئنم یعنی نود درصد باید همه چیز طبق یک فرضیه ی از پیش تعیین شده زیرو رو بشه.
ساعت پنج و سی دقیقه شروع تمام این ماجراهاست که به مدت 2ساعت ادامه خواهد یافت و قراره دنیا بهم بریزه حالا هنوز یک ساعت دیگه مونده تا بهم ریختن همه چیز.
قراره نیم ساعت به عوض شدن همه چیز یک زن و شوهر بدون قرار قبلی به یک رستوران برن و تا میتونن بخورن اونقدر که همه جارو رنگی کنند حتی لباساشونو که تازه خریدن و دوتا توله سگ سرخ بشن تو روغن و چشمانی که بر خلاف توله سگان قراره همون شکل ریز بمونن.مثلا مشتی صابر بقال سر کوچه که نشسته و داره یک مشت تخمه سیاه ریزو باز و بسته میکنه یکهو پاش گیر کنه به اون حلب روی آتیش و با صورت بره تو شعله ی آبی..گاهی زرد و صورتش مثل تخمه هاش سیاه تلخ بشه.محسن که همیشه عادت داره با تلفن همگانی مثل موبایلش حال کنه قراره بعد از کلی بد و بیراه شنیدن از آنور خطی با مشت بزنه رو شماره گیر و انگشتش از بند در بره و یک پراید سفید رنگ هم فرمونش ببره و با سرعت هشتاد کیلومتر بکوبه به محسن و با کیوسک بکوبونش به تیر چراغ برق سر خیابان گلسرخ.همون پراید سفید رنگ ساعت پنج و بیست دقیقه از قصابی محل گوشت چرخ کرده خریده بود که سر چربی اون کلی ناراحت بود و چون از سبیل های قصاب می ترسید باید با عصبانیت سوار پراید مدل 83سفید رنگش میشد و با سرعت هشتاد کیلومتر بر اساس عقربه ی کیلومتر شمارش انداز..و عصبانیت راننده کلی له کنه و محسنو با اون موهاش چسب کنه به ستون مقابل بقالی مشتی صابر .و مشتی صابر با شنیدن صدای مهیبی با عجله از پشت پاچالش پاشه و پاش گیر کنه و اون اتفاق رخ بده.
پشت خطی یعنی همون که چندتا بدوبیراه به اینوری گفته بود سمیه نامی است که بعد از اون تلفن میره لب پنجره و کلی گریه میکنه که از قضا دونفر رهگذر که از این سمت و اون سمت می اومدن با نگاه کردن به اون پشت پنجره ای یکی با دوچرخه و یکی پیاده به هم می خورنو کلی زد و خورد میکنن که یک دندون با یک شکستگی دماغ نصیب هر دوشون میشه.پریدن دوتا گربه ی گر و نسبتا پرمو ی عصبانی به هم و زنگ تلفنو..خوردن یک بستنی و آب شدن یک هواپیمای گیر کرده به یک برج به هم چسبیده..همجارو کثیف میکنه و لب سفید شده ی یک کودک چهارساله که چشماشو میبنده و بعد از چند ثانیه دوباره باز میکنه.
من زنی هستم سی ساله قراره تو نیم ساعت کلی پیاز ریز کنم اونقدر که کلی گریه کنم .پشت پنجره به رنگ شب نگاه میکنم همه چیز آرومه خیلی ها خوابیدند و خیلی ها تازه بیدار شدند من مطمئنم تو این نیم ساعت یعنی نود درصد مطمئنم باید همه چیز طبق یک فرضیه ی از پیش تعیین شده زیرو بشه.
من شوهرمو می بینم که پراید شیشه عنکبوتیش با یک جرثقیل داره به زباله دون میره و لش له شده ی یک انسان برام شناختنش زیاد مهم نیست دنیای من با خورد کردن این پیاز ها به پایان میرسه بوی تیزش و اشکای شور من.رشته های تار به تار و بخار آب..خودش می خواست همه چیز این شکلی بشه سرم گیج میرود و دیگه نمی تونم تحمل کنم بازم قراره پازل تمام شدن دنیا رو تصور کنم خیلی سریع و تند همه چیز به هم ربط پیدا خواهد کرد.این حوادث مثل زلزله ای می مونه که هیچوقت امداد گری به فکرش نخواهد رسید که یک نفر زیر خروار ها فکر خاک خورده داره میگه کمکم کمک کمکم ک ن ی د.
داستان کوتاه-ساعت پنج و سی دقیقه-نویسنده-حسام الدین شفیعیان
1389