پشت پنچره می ایستدو نگاه میکند.چند کبوتر در هوا چرخ زنان میچرخندو میان میشینند روی بالکن کوچکی که کودکی با لباس آبی پشت آن ایستاده است.
آهای کبوترا سلام کجا میرید منم ببرید من اینجا دلم گرفته نگاه کنید من موهامو زدم خیلی دلم میخواد موهام رو شونه کنم اما نمیشه.
کبوترها بلند میشوند و در هوا در اسمان آبی میچرخند.
راستی اون بالا تو آسمون من موهامو دوباره اگه در بیاد راستی اونجا غذا چی میخورن
من دلم کیک شکلاتی میخواد من میخوام سوار یه بادبادک بشم برم به آسمون راستی خونه خدا کجاست؟
من خیلی دلم میخواد خدارو ببینم من دلم میخواد فرشته هارو ببینم.
راستی چرا من اینجا آوردن چرا موهامو زدن من چکارم شده مگه من میخوام برم فوتبال بازی کنم دلم میخواد سوار دوچرخم بشمو بگردمو بگردم.
راستی اگه مامان امشب برام سوپ درست کنه از اون سوپ جوهایی که لیمو توش میزنه دوست دارم. خیلی دلم میخواد برم اتاقم اون گوشه که کلی نقاشی کشیدم نقاشی آسمون نقاشی ابرهای قشنگ کلی آدم کلی خونه.
راستی اگه بابا برام گل بیاره میزارم رو تراس کوچیک اینجا کلی دونه میریزم پرنده ها بیان بخورن اونا خیلی قشنگ پرواز میکنن.
کاش منم بتونم پرواز کنم.
دلم میخواد برم به آسمونها اون بالا بالا. دلم اینجا گرفته.
روی تخت دراز میکشد . آخ چقدر بدنم درد میکنه. نمیدونم چرا اینقدر تنم درد میکنه. کاش دوباره مثل اون روزها برم به کوه برم بالا اونجا که شهر کوچیک میشه من همه شهرو میبینم سوار چرخ و فلک بشم. برم به اون بالا که تکون تکون میخوره بعد نگاه کنم از اون بالا چقدر آسمون اونجا قشنگه.
کتاب را بر میدارد شازده کوچولو
دیگه حوصله خوندن این کتاب رو هم ندارم سرم درد میکنه نمیتونم دیگه بقیشو بخونم باشه بعدان میخونم.
دستی به پاهای نحیفش میکشد وای چقدر لاغر شدم انگار من شدم یک بادبادک اصلان من یه بادبادکم شایدم یک آدمک چوبی
صدای تق تق آرام در
زنی وارد اتاق میشود
سلام پسر گلم
سلام مامان چه خوب شد اومدی دلم خیلی گرفته
آفرین پسرم زود خوب میشی میریم خونه میریم پارک
وای سوار چرخ فلک
آره
راستی مامان اتاقم رو بازی هامو جمع نکنی برمیگردم
آره مامان بر میگردی پسرم خوب میشی
راستی بابا کجاست
تعمیرگاه پسرم ماشین خراب شده
اون ماشینو بفروشه یک بنز بخره
ماشینمون خوبه پسرم بابا میره مسافر کشی تا بتونه برات یک اسباب بازی قشنگ بخره
بیژن اینا بنز خریدن دیدی
آره مبارکشون باشه
پسرم دلت چی میخواد
خیلی خسته ام مامان میخوام بخوابم
بخواب پسرم خوابای قشنگ ببینی من میرم برات بپرسم ببینم میتونم بستنی بهت بدم
آخ جون بستنی خیلی تشنه شدم
خب آب بخور
نه دلم خنکی میخواد
آب تو یخچال هست که
آره بستنی الان دلم میخواد
برم بپرسم ببینم میشه
باشه
کبوترا مامانم برام بستنی خریده
به تراس نزدیک میشود
کبوتری روی بالکن نشسته
دستش را به پنچره تکیه میدهد
مینشیند
چشمانش به سقف خیره میماند
پسرم بیا بستنی میتونی.....
نویسنده-حسام الدین شفیعیان
تشعشع نور خورشید خانه را نور افشانی می کند..پسر ابروهایش را درهم کرده بالای پشت بام نشسته است.
به روبرو زل زده است به جایی که تا چشم کار می کند یک شکل است.زن کلید کنار پنجره را می زند و کنار
پیک نیک می نشیند ..قاشقش را پر از زرده می کند و کنار دیس آنها را پخش می کند و سفیده ها را در سینی
می گذارد .مرد در زمین پشت خانه مشغول است خشخاش هایش را برانداز می کند.پسر خودش را به پایین
می رساند پشت در اتاق می ایستد و شادگل شادگل می کند.شادگل با صدایی ضعیف و لرزان می گوید چه شده
مگه سر آوردی بگو ببینم چه خبر..از اینکه هنوز نیامدن می گوید و با ترس و لرز از اتاق دور می شود.
مرد به خانه باز می گرددپشتی را تنظیم می کند و پاهایش را دراز ..زن با کلی حرف زدن بالاخره کلید
اتاق را می گیرد و شادگل را بیرون می آورد ..مشغول آماده کردن بساط نهار مرد خانه می شوند.ظرفی پر
از گوشت و زرده تخم مرغ ..گوشتهای بریانی شده ..کاسه ای دوغ با نعناع مرد لقمه می گیرد تکه ای نان پر
از گوشت تند تند می جود لقمه پشت لقمه به سرفه می افتد و کاسه ای دوغ که یک نفسه نصفش را می خورد.
دستی به سبیل پت و پهنش می کشد سر انگشتانش چرب می شود..زن سینی چای را جلوی مرد می گذارد
هنوز قند به دهان نگذاشته می گوید..اگر آمدند که هیچی ولی اگر زیر قرارشان بزنند دیگه مگه خواب شادگل
را برای پسرشان ببینند..باید بروند سراغ یکی دیگه شراکتم را با مراد صابر قطع می کنم.پسر با سوت زدن
آمدنشان را خبر می دهد و سر و صدایی که همیشه با دیدن کسی به راه می اندازد .تویوتای قرمز..مردی که
دستارش را با دست دور سرش مرتب می چرخاند تا نامیزان بودنش را برطرف کند و جوانکی قد بلند با سبیل
نازک و صورتی کشیده با دیدن صاحبخانه گرم احوالپرسی می شوند . همدیگر را در بقل می گیرند و با کلی
تعارفو احترام آنها را به داخل خانه راهنمایی می کند..زن از پشت در سرک می کشد و بعد از کمی وقت تلف
کردن سینی چای را برای میهمان ها می آورد..وسط اتاق می گذاردو می رود.مرد سینی را به جلوی میهمان ها
می گذارد تا در کنار چای از شیرینی هایی که شادگل درست کرده بخورند و منتظر تعریف کردنشان بشود.
شیرینی ها را می خورند یک استکان چای هم رویش و باد گلوی مراد صابر که با سرتکان دادن قصد دارد
به صاحبخانه بفهماند که از پذیرایی رازی هست.و بساط تریاک که به سرعت آن را آماده می کند و حرفهایی
که همگیش در مورد بار جدیدی که قرار است بفرستند ردو بدل می شود..وکم کم صداهای ضعیفی که بلند
و بلندترمی شود سربار و سهم سود حرفشان شده است..سالار پسر مراد هم با دیدن اوضاع بوجد آمده از حالت
سر به زیری در می آید و به پدرش نگاه می کند.دو گوش تیز شده که پشت در آشپزخانه در حال گوش دادن به حرفهای
آنها هستند با دیدن درگیری بین آنها شروع به سر و صدا می کنند پسرک از ترس داخل کمد چوبی پنهان شده است.
کار از دعوا هم می گذرد تا جایی که پدر شادگل دست به اسلحه می شود.سکوت بر صدای قبلی پیشه می گیرد
و همه آرام می شوند فقط صدای تیک تاک ساعت است که به گوش می رسد.با حمله ور شدن مراد و سالار به پدر شادگل
صدای تیر اندازی بالا می گیرد چند پوکه فشنگ پشت سر هم در هوا چرخ می خورند و به دنبال هم روی زمین آرام
می گیرند.تیک تاک ساعت دوباره به گوش می رسد..مراد درازکش وسط اتاق افتاده است و نگاهی که به آرامی به یک
سمت هدایت می شود و خیره ماندن به تابلویی که یک گوشه افتاده است. سالار زخمی روی زمین به خودش می پیچد
و صدای آخ گفتن هایش که کم کم بلندو بلندتر می شود و تیر خلاصی که صدایش را قطع می کند.زن شوکه شده و شادگل
که در اوج ناباوری به هر دوی آنها زل زده که چگونه سرنوشتشان را رقم زدند و یک نوع آرامش همراه با ترس که چهره اش را دگرگون کرده است.
مرد از داخل کمد یک بسته اسکناس در می آورد و در هوا آنها را پخش می کند یکی یکی پشت سرهم روی جنازه هایی که با چشمان باز به پول های
پخش شده نگاه سردی می کنند سرازیر می شود و کف زمین که قرمز و سبز می شود.
داستان کوتاه -شادگل-نویسنده-حسام الدین شفیعیان
سریع می رودو آرام می ایستد .گاهی به آرامی تلق تلق می کند و گاهی به سرعت از تمام زندگی ای
که در جریان هست رد می شود.مناظری زیبا پنجره هایی هستن رو به قطار و آدمک هایی مصنوعی
کنار یک چارچوب و یک پنجره پشت یک حصار و رو به یک دنیا تنها قطارست که از پیچ و خم ها
رد می شود و قطار ها هستن که از کنار هم رد می شوند رد می شود و رد می شوندو می روند فقط قطارها.
آدمک ها از دیدن سایه های خود بر روی حصار های شیشه ای لذت می برند و با سایه ی خود دست تکان می دهند.
خیلی سالست که چند تکه آهن به هم چسبیده که سر و ته آن را فقط باید از جایی دورتر از زمین نگریست هم پای هم
می رون و می روند و می روند تا به آخرین ایستگاه برسند و باز نقطه سر خط.
زندگی در حرکتست و قطار دوربینی است که فقط از پشت آن می توان همه جا را نگاه کرد و عکس نگرفت مگر با قطاری
به شماره 123که در همین نزدیکیهاست و به ایستگاه آخرش رسیده است.
نویسنده-حسام الدین شفیعیان