/شب فانوسی/
روزگاریست که شکر خنده غمی میدارم
از شکر خنده نمک در غم خود پندارم
راهی که رود مرحم جانانه زآن دو سه بیتی غزلی میخوانم
شب زفانوس اگر راه شد از بحر قلم
چند بیتی زنو شعر زنو میدارم
حسام الدین شفیعیان
/فصلی نو/
غزل سر فصل هر شوق بهارست
بهار در فصل پائیزم خزانست
چو بر پائیز نگاهی میشود شد
زمستان هم شروع طلوع هر خزانست
به شعرم گر زچنگی بر بیایی
زنغمه خوان غزل آلالگان است
به فصل نو رسیدم از بر شعر
که شعرم رنگین کمان روزگارست
حسام الدین شفیعیان
/ایستگاه میماند و قطار میرود/
عقاب تیز پرواز را نظاره کن
چرخش ایام را حواله کن
جهان مثال هندوانه ای دربسته
هندوانه را قرمز رنگ بسته
صدای باز شدن در را در ارابه آسمان
خط میانه دو خط آسمان
سمت کهن سمت نو
سمت پرواز پروانه پیله را
پیله باز کن جهان خوابست
خواب در خط قرمز چراغ خواب هست
وسعت بیکران را نظاره کن
وسط خط سرود خوانش زندگان رفته از مردن
مرگ نخ به بادبادک زندگی خط جاماندن
آدمها سکوی تاریخ ها
عقاب های تیز پرواز و شاهین ها
نگاه کن ترانه میخواند پرنده
غاز با غاز درنده با درنده
بردن باخت مساوی باخت رفتن یا ماندن
ماندن بادبادک رفتن از ماندن
ماندن برده زندگی سکوت ترانه ی چند بردن ماندن از زندگی
رد شدن از عبور تند رفتن
سکوت را خط رفتن خط ماندن
ایستگاه متروکه تاریکی
ایستگاه صدای قطار رفتن
قطار ها میروند ایستگاه منتظر قطارست...
حسام الدین شفیعیان
/سکوت سمفونی زمین/
نت های باران زده
فالش در هم نت را تنگ ماهی غم زده
دو دو های بد ضرب زده
می می های ریتم را بر هم زده
سو سو های سو سو زده
فا فا های خط ریتم را آهنگ زده
سی سی های چندو چند عقب تر بر هم زده
شور ریتم آهنگ را تم های کند بد گوش نواز بر هم زده
دفتر سمفونی را بازکن فلوت باس را تند تند فوت زده
سه تار ماتم سه تار کم زده تار را محکم چنگ آهنگ زده
سمفونی گیج و ماتم زده کودک صلح باروت خورده صدایش آهن زده
فشنگ تار زده قلب را آهن زده
صلح را آتش آتش را صلح زده
نوازنده را اشک نت را خیس آهنگ را فالش بر هم زده
شیپور تلمپتی صدای بیدار باش را میشنوی
جهان قلب بیداری بشو جهان زخم زده چسب را مرحم زده
بالای تمامی نت ها خط خوانا را ناخوانا زده
ماه را با دست کنار بکش زمین سمفونی طلوع هست
شاعر-حسام الدین شفیعیان
/رد شدن از خود درون ساختن زخود /
رد میشود مردی از سنگ بی قبری
سنگ در صدا آمد ای مرد چه میجنگی
گفتا زبهر رفتن گفتا زمرده افکن
نظر بیفکن از قبر ببین چه سرد هست مردن
ما تند دویده رفتیم ما کند دویده رفتیم
ای زنده زمردن مردن زتند دویدن
مرگ ارابه ران قصه مرگ اسب تیز دویدن
مرد از نظر زسنگی قبر از نظر زمردی
گفتا کجای قصه مردن دارد غصه
گفتا نگاه بیفکن دور ورت زسنگها
تاریخ نموداریست آغاز زپایان ربودن ها
گفتا زطفل افکن پیرو جوان بیفکن
افکنده شو زتاریخ رد شو زمردن از من
گفتا چه شد مردی گفتا زمرگ جستن
گفتا زجستنی تو خوب دونده افکنی تو
مرگ گهواره واره هستش کودک بغل زدستش
چندو زسن و سالی بغل فتاده آهی
نگاه نمود دوری نه سنگ بود نه قبری
خود در نظاره افکند خود مردنش بیفکند
زیر همی رفتن روی همی ماندن
بهر کفن بجنگی بهر کفن نیرزد
چون هر چه هستی ماند جز کفن زماندن
نه تن خود بماند نه پارچه نه سنگی
در این جهان نظر کن چند میلیاردو چندی
رفتن زرفتنی نو ماندن زماندنی نو
نه کهنه ماند نه نویی نه مانده چو زنویی
مرد سنگ را شکستش خود در میان شکستن
هم تاریخ شکستن هم ماهو هم به سالی
کودک زآواز شو چون ماه به ماه زسالی
هان ای که تند دویدی آهسته ران دویدی جستن دویدنی نو
جستن زنو زنویی مرگ ارابه ربودن جسم ارابه ران بودن
تاریخ را ورق زن نه اسب ماندو نه راندن نه ماه آن همان دم
نه خورشید زنودم دم دم زنو تولد دقایق گریه زخنده
خنده زنو گریه زبردن تابوت جهانی تابوت دواندن
شادی زقصه ها رفت گریه زقصه ها ماند
گریه زقصه ماندن شادی زقصه راندن
گفتا جهان نیرزد چون خنده چو زگریه
بین همی دو دم را فرصت زجای غصه
مرد را نگاه کردی قبر را نظاره کردی
سنگ را شکست تاریخ زیر دمی دمی نو
قاصدک شعر مرا برد کجا
قاصدی برد برای غم آن جا زنو
قصه از اول خط بود چه شد
یکی بودو یکی نبود چه شد...
شاعر-حسام الدین شفیعیان