درون کلمات گم میشوم
یک سبد شعر از غم میشوم
خود را در کلمات حل میکنم
گاهی خود را هم درون خود گم میکنم
باورم هست که حجم کلمات تنهایی ست
گاهی چند کلمه را جمله از هم میکنم
شعر را چون آجری بالا و پایین میکنم
ضرب بر خشت گلی پیکره را از نو بنای خشت دیگر میکنم
خشت را در خشت نو باز همان خشت کهنه میکنم
نو به نو نو میکنم ضرب بر آهنگ میکنم
شاید این قصه را هم خیالی طرح قالی میکنم
شعر را برای خواندن چراغانی میکنم
در درونم غوغایی هست غمها را درون طرح قالی چون به شعری طرح عالی میکنم
نقطه ها را نقطه نقطه اشک را در خود بارانی از کلمات مبهم میکنم
حسام الدین شفیعیان
اینجا مدار شب روی زخم ها نمک میپاشد
آسمان مرحم درد هست چه غم میپاشد
باران را بر پیکره ی خشک تنی پشت سر هم ریزه ریزه قطره قطره میپاشد
زندگی وسعت دردهای زمین بود آری ای زمین چرخش تو چه غم میپاشد
زندگی حجم نبودن ها شد بودن هم نبودن برای نبودن ها شد
سر هر کوچه یک نفر ساز غم میزند از خود برون
چند دفتر نت های فالش زغم از خود برون
شعر را بارانی قلم شکسته ی فقر درون آهن
فقر اهن فقر ید فقر آهن زنگ خورده بر طبل نو
سمفونی ادمک روی زمین سمفونی غمهای این زمین
ساز از چه نوازد آدم انسانی زساز خود درون آهن
اگر از حجم غمم میپرسی میشکند درون آهن از درون ساز شکن در شکنی
در درون خود حجم الفبای دگری چون شعر را به دیوار دلت میکوبی
مثل دارکوب زجمجمه میکوبی بر دیوار الفبا چه حرفی مانده
جز نقطه سه نقطه ز دردو زغم وامانده
رفتم از خود ببرم خود برون
درون خود جهانی زبرون تار میزد
یک نفر سر به سر دل چه غوغا میکرد
دل ادم مگر وسعت غمها شده هست
باز خورشید زغم میتابد باز مهتاب زغم مینالد
انگار اینجا هوا میل شنفتن دارد
با غم آدمی از خود نگفتن دارد
هر کسی در خود از خود گم میشد
در درون غم خود پر میشد
یک نفر اسم خودش را زیاد میبرد در زندگی خود را دگر یاد میبرد
تیتر روزنامه بخواندن یعنی درون کلمات فکر خود را پر میشد
تا به حجم خود سخت از زندگی گیشه ی شکننده ی خود گم میشد
آدمک مجسمه حرف میشد آدمک مجسمه خود زخود پر میشد
آدمک غم زدرون انسان آدمی خود به خود زغم گم میشد
حسام الدین شفیعیان
بذر اندیشه تو ریشه تو فکر خرد اندیشه تو
این سه بعد نه تنها صرف یک حرف در ورای آدمها هست اندیشیدن به تو
به تو اگر اندیشه شود تویی نمیماند تو نیستی من نیستی در اندیشه هستی
گذران کن زبعد خود برون آی زدانش هستی را
این هست مقیاس وسعت فکر دگر و دگران
برون زدریا کجای جهان موجی ندارد
هر کجا چراغی میزند بادی میزند
روشنی در بر روشنایی آری تا روشنی هست بادی میزند
حسام الدین شفیعیان
شب های مریخی شب های ونوسی
شب های زمینی سیارک های دور افتاده منظومه فکری
راه تلاطم انسانها با کجای منظومات شمسی قمری زندگی
سیارک های شبیه زمین واره آیاهای زندگی بوده یا نبودن های مشابه
جایی فشرده از گازو جایی سرمای بی اندازه اما ای انسانک ها
آیا تمام این سیارک ها شباهت های بدنی دارد یا انسانی
شاید زمین برای موجودی مرگ باشد شاید برای زمینیان مریخ یا سیاره ای تازه کشف شده مرگ
چه کسی میداند در این همه سیارک ها چه شده است چه کسی میداند چه بوده است
ما بی شباهت به چه بوده ایم یا شبیه کدامین سیاره
اینها هنوز اول راه هست در قدرت خدا چه میدانید چه ها هستو بوده است
این بعد دید های علم بشری هنوز در دریای خدا قطرات قطرات میشود به سمت دریا
و چه کسی میداند موجودی در کجای منظومات فکری با ماست یا ما با او
آیا حیات آیا زندگی فقط زمینست
کجایند میلیارد آدم های درگذشته و حال میلیاردها آدم
اری قدرت خدا حتی آدم را حتی حوا را حتی انچه نیست دارد
آنها نمرده اند به مقدار زمینی آنها کجایند در بعد دیدگان این زمان طولانی
اگر گوییم اسرار هستی اگر گوییم چه میشود و چه شد و کجا رویم چه شود
آیا علما و دانشمندانو فیلسوفانو قدیسینو همگان چه بعد مقیاس را دریافت میکنند
آری همه بعد نظرات همه بعد گفتمان ها و همه بعد نظریاتو همه محترمند در جایگاه رفیع هم اندیشی نه برتر اندیشی
Hesamshafieian
((تپانچه پدربزرگ))
تپانچه پدر بزرگ هیچگاه شلیک را بخود ندید
در کنج اتاق برای زندگی آجری سرد شده بود
مدال های او را کلاغ های پارک با خود بردهبودند
هیچکس باور نمیکرد مرد تنهای نیمکت شکسته ی پارک
ژنرال جنگهای پر از پیروزی باشد
او تاریخ را با خود به تنهایی اش میبرد
و سکوت مرگبار تابوتی شده بود از خاطراتش
حسام الدین شفیعیان