پستچی برایت نامه ای آورد
من خط ناخوانای تمام قصه هایتم
جایی در کویر دل آرزوهایتم
مثال پروانه ای دور شمع قصه هایتم
نقطه از نقطه شعرت بال پر پروازتم
قصه دلتنگی زمین قصه ای طولانیست
من دوست همیشه همراهتم
نگارنده شعری درون قصه های تاریخم
من تاریخ غمهای زمین قصه هایتم
همراه همیشگی در بودن و نبودن هایتم
نبودن هایمان قصه بودن هایمان و من مثال بارانی روی دقیقه هایتم
چرخ و فلک از قصه ما شهریست
من دور افتاده ترین مسافر قصه هایتم
تا پرواز قصیده بال قلمتم من قلم اشکبار نانوشته هایتم
نامه ام را ببر برایش اما
مقصد نهایی نامه را خط بین فاصله بگذار
من فاصله ی تمام نقطه هایتم
شب نویس شب های شب نگارنده هایتم
پانویس پر برگ اشک بیت بیت غزل هایتم
سروده ای در درون نامه نوشته ام باز کن
من مسافر تنهای شب های انتظارتم
انتظار ایستگاه خلوت خود من آخرین مسافر تمام قصه هایتم
حسام الدین شفیعیان
مترسک آدم شدو رفت در شهر
رفت بین چوبک های درهم
رفت بین فراموشی مزرعه خاموشی
رفت بین آهنو قصه های بیهوشی
رفت میان چراغ قرمزی از خاطرات
رفت بین سبزترین دشت صنوبر ها
رفت آدمک شود چوبین شد
چوب حراج خورجین شد
رفت بین آدمک ها آدم بشود
آدمک بیچاره آهنی از چوبین شد
رفت میان فریاد های خاموش انسان ها
رفت ترکیدو چوبین شکسته از بالین شد
رفت چند دلتنگی بیاموزد
اما قصر ارزوهایش چوبین شد
بازگشت کن ای آدمک چوبین میان مزرعه
کلاغ ها هم شهر نشین پرواز عقاب شدند
بازگشت کن مترسک تنهایی
شهر نهنگ خفته در خواب است
حسام الدین شفیعیان
/چراغ روشن بذر درون دگری و دگری/
بذر اندیشه تو ریشه تو فکر خرد اندیشه تو
این سه بعد نه تنها صرف یک حرف در ورای آدمها هست اندیشیدن به تو
به تو اگر اندیشه شود تویی نمیماند تو نیستی من نیستی در اندیشه هستی
گذران کن زبعد خود برون آی زدانش هستی را
این هست مقیاس وسعت فکر دگر و دگران
برون زدریا کجای جهان موجی ندارد
هر کجا چراغی میزند بادی میزند
روشنی در بر روشنایی آری تا روشنی هست بادی میزند
حسام الدین شفیعیان
چو شکوه لاله زاران زدشت نو شد بهاران
چو در دشت چمنزار زسبزه نو در فصل نوبهاران
باد میوزد در چمنزار زگلها میوزد نغمه غزلها
شکوه باران زده شکوفه سرزده
زدشت باران زده
زباران شب زده
زشب ماه زده
زماه نور زده
زنور پل زده
زپل دریا زده
درون دریا ماه زده
زبرکه شعر زده
زماهی ها چو روی آب صدایی غم زده
صدایی شو زبرکه تا به دریا نگر درون موج زباران
بیا بر بلندای شعرم شمعی زتابیدن زدریا
بیا بر بلندای جهان بنگر جهان چو آجر در نهان زآهن در نهان
زپرواز گر نگر تا بینی جهان را زنقطه ها زروشنایی ها زمین بنگر زدرون شیارها
کوهستان کوهستان غزل باران کوهستان زدشت بنگر زآرامی موجها
تا نور تابیدن بگیریم زفکر نوتر زنوتر نو بگیریم
زمهربانی زمرحم نو شویم ما درون هم پیچک نو شویم ما
شب درون خود خواندن بگیریم برای هم غزل خواندن بگیریم
بیا تا قصه ها را نو بگیریم زقصه از درون خود بگیریم
شبی در برکه ها مهتاب نگر نو درون برکه خود را نگر نو
بباران ماهی از خواندن زبرکه اگر لب در درون برکه قطره
برای ماهی ها جشنی بگیریم زقلب ماهی درون برکه گیریم
شب از اندر گذر در نو گذر کن زتاب در خواندن نو غزل نو
ترانه جان بگیرد در ترانه بباران باز ترانه باز ترانه
شمع و گل پروانه میچرخد از آن زبالش گرمی شمع خواند از آن
زپروانه نگر تا خود ببینی درون قاب عکسی نو بگیریم بیا تا جای گیریم در بهاران
سرودی نوزنوتر نو بگیریم...
حسام الدین شفیعیان
مترسک تنهایی ها چرا غمزده ای
در میان شب روز چرا تب زده ای
چرا قصه ی اینجا تبی مفرد داشت
با فعلو مضارع غمی مبهم داشت
روی شاخه های فردا برگی از پائیز بود
قصه از اول خط برگ ریزان تب جالیز داشت
آدم برفی هم مثل این شعر غم فردا داشت
کوچه ی شب زده در تاریکی قصه ی مردنو مرگو تب پائیز داشت
حسام الدین شفیعیان