-
((ماجراهای یک پیکان سفید یخچالی))
چهارشنبه 7 دی 1401 17:29
مثل همیشه پدال گازو آنچنان فشار میداد که انگار جی تی آی رو داره تو واقعیت پیاده میکنه ،همیشه بین خیال و واقعیت هیچ کدوم رو دوست نداره. اینکه میگم مدل خاصیه واقعا راست میگم چون هیچ چیزیش نرمال نیست حتی غذا خوردنش.پشت فرمون تو جاده 2تا ساندویج کالباس رو پشت سرهم میخوره.حالا مسافر زیاد ببره و بیاره کالباس میشه...
-
مدل جدیدا
چهارشنبه 7 دی 1401 17:27
به من بیچاره کمک کنید چند تا بچه صغیر بی پدر دارم..اقا کمک کن..خانوم تو رو به خدا یک کمکی به من درمونده کن............... کوکب سریع جمع کن مامورای اون روزی سرکلشون پیدا شده همین چند تا کوچه بالاتر سارا یک چشمو گرفتند سریع هر چی کار کردی جمع کن فلنگو ببند و الا مهمونشونی ها ..باشه تو برو منم جیم فنگ می کنم. رضا بپر...
-
من اینجا هستم
چهارشنبه 7 دی 1401 17:27
برف سنگینی در حال باریدن است ..من کنار پنجره در حال پختن ماهی هستم .گازو بردم گذاشتم جایی که بتونم بیرونو هم نگاه کنم .کمی فلفل و زردچوبه رو ماهی ریختم..حسابی روغن کاریش کردم خیلی بیشتر از حد معمول اصلانم فکر چربی خونم و نکردم. یک لیوان نوشابه اونم غیر رژیمی بی خیال قند خون. همه میگن آخه اینم منظرایه که تو بخاطرش...
-
سگ ها خواب ندارند
چهارشنبه 7 دی 1401 17:17
دمش را تکان می دهد و به حالت یکوری می دود.دوازده و بیست دقیقه نزدیک به یک خرابه گوش تیز می کند تا صدای چند بچه گربه را بشنود و بدنبال صدا می رود و دیدن چند کوچولوی رها شده نزدیک و نزدیکتر و دور و دورتر تا خسته می شود و دوباره بر می گردد سرجای اولش و نگاه می کند .آرام به دنبالشان می رود گربه ای دیگر و چند تکه آَشغال...
-
کافه فلوت-طنز کافه پیانو
چهارشنبه 7 دی 1401 17:16
کافه فلوت /محل یورش به کافه/ اصلا به خاطر نمی یارم حالا هر چیزی که می خواد باشه رو..پشت دستام پنهان کرده باشم.یعنی استعدادشو ندارم بر عکس چیزی باشم که هستم. اصلا این کارا مال شعبده بازایی که اگه خوب بهشون نگاه کنی..می فهمی خوب یاد نگرفتن از اون قدیمیاشون. پس درد سر تون ندم برام اصلا مهم نیست می خوان بفهمین یا نفهمین...
-
قصه مردی که هست اما نیست...
چهارشنبه 7 دی 1401 17:15
کنار پیاده رو می ایستد. و همه رد میشوند. میگن یه آقایی ایستاده بوده همینجا کجا هر روز شناسنامه خالی-صفحات خالی کجای زندگی خالی نیست هر روز یکی رد میشود و مردی ایستاده و نگاه میکند.من میگم اینجا هیچکسی نیست نظرت چیه چرا هست نه کو من که کسی رو نمیبینم ته همین خیابون بن بست همینجا که میگن ایستاده بوده میخوره به کجا به...
-
بازگشته
چهارشنبه 7 دی 1401 17:13
اینجا کجاست دیگه؟ آهای شما بله شما بفرمائید میخواهم درشکه سوار شوم چی حالت خوبه عمو حالم خوبست دیروز طبیب دید مرا و برایم نسخه پیچید درشکه چیه میخوای سوار مترو شی متری کجاست متری چیه قرصاتو با آب گلدون رفتی بالا!!! مترو برو پایین سمت چپ تاکسی دربست همینجا هست در را که زد همون که بست ای خائن تو از نیروهای قصر دشمنی قصر...
-
مغز متفکر
چهارشنبه 7 دی 1401 17:12
صدای باز و بسته شدن در شاید یک روزی بالاخره اون پیداش بشه اون که من منتظرش هستم در تخیلاتم به یاد صورتش می افتم چشمانش خیلی وحشت آور است.مخصوصا وقتی بهت زل می زنه..انگار که عدسی و قرنیه چشمش داره از جا در می یاد دستاش هم خیلی زمخته از همه بدتر کله اش است مثل یک توپ بسکتبال می مونه اون یک دختره نه اصلا یک پسره شاید هم...
-
دوربین خاموش
چهارشنبه 7 دی 1401 17:09
اتاق روبروی پله ها . و خانه ای که دیگر نیست خانه. یک سفره طرح دار دوغ نعناع و ظرفی سفالی و یک دیس کشک بادمجان نعناع و ترخون ماست چکیده نون سنگک..عمو برکت ا... بی بی گلبانو .رضا سبیل. لقمه پشت لقمه و دوغ..لیوان پشت لیوان..نون سنگک سفید می شود خورده می شود .صحبت از یک لقمه ی حلال و مثال عمو که دیوارها گواهی می دهند و...
-
یک روز جمعه
چهارشنبه 7 دی 1401 17:08
ساعت ده صبح با نسیم دلنگیز بوی غلیظ دود که با استشمام آن در خواب ریه هایم را ورزش کامروایی به سوی مرگ داده ام از خواب هشت ساعته ی عذاب جسم که بوسیله ی آن هر روز دندانهایم را کوتاهتر به سانتی متر و میلیمتر می دهم و این آرامش روح را به جهنم این دنیا که هر شب باید به سمت آن بروم تا صبح با سردرد هدیه شده از خواب دیشبم...
-
/زمانی برای مرگ اسبها/
چهارشنبه 7 دی 1401 17:07
کورمال کورمال در زیر باران وارد آسایشگاه شد.سرش را روی پتوی چند تا کرده اش گذاشت که ببری آن را اشغال کرده بود سقف را نگریست که هر لحظه به او نزدیکتر می شد. از روی تخت با کف زمین آشنا شد که بدجور باعث سوزشو خراش برداشتنی جزئی بر روی دستش شد.ببر..سنگینی سقف .. نعره ای که فلزهای به شکل در آمده و تو در تو را دریدو کف زمین...
-
سمفونی ن
چهارشنبه 7 دی 1401 17:05
دستانش را به چشمش می کشد و به تاریکی نور خورشید چشم می دوزد.. از داخل سبد حصیری تخم مرغ ها را برمی دارد..ماهیتابه را روی شعله های برافروخته ی آتش قرار می دهد..لرزشی در دستانش ایجاد می شود..سکوت و خاموشی همیشگی صدای جلیز جلیز روغن ..ترکشهایی را ایجاد می کند..زرده ..سفیده پخش می شود و با هم آمیخته می شود..انفجار بمب...
-
جامانده
چهارشنبه 7 دی 1401 17:05
همه می دویدند همه تندتر از همیشه راه میرفتند.عده ای میخندیدند و عده ای گریه می کردند همه چیز بهم ریخته بود. هیچ کس به هیچ کس سلام نمی کرد. ترس تمام شهر را در برگرفته بود زنی بلند جیغ میزد و کودکی که سفید شده بود سفید سفید. من در همه ی این ترسها نشسته بودم انگار همه چیز آروم بود آرام آرام لذت یک روز قشنگ هیچ کس به من...
-
تلخ و شیرین
چهارشنبه 7 دی 1401 17:04
وقتی شیرین و بعد از اون همه سال دیدم باورم نمی شد..خیلی تغییر کرده بود..زیر چشماش چین و چروک نقش بسته بود. خیلی هم چاق شده بود مگه می شد فراموشش کنم ولی خب رسم روزگاره دیگه زدم به در بی خیالی و یا شایدم پر رویی.. رفتم جلو..سلام کردم بجا نیاورد آخه من خیلی تغییر کرده بودم.بالاخره منو بجا آورد خیلی با دسیپلین صحبت می...
-
دوفنجان قهوه ی سرد
چهارشنبه 7 دی 1401 16:50
دوفنجان قهوه ی سرد یک میز کوچیک با یک شیشه گرد و عکسی از قهوه..دوتا شمع سفید که آب شدنشون باعث شده دوتا تپه ی سفید کنار شمع خودنمایی بکنه همش بخاطر اینه که من با یک دوست قدیمی بشینمو صحبت بکنم.سالهاست ندیدمش یعنی حدود ده و دوازده سال پیش تو فصل زمستون با هم خداحافظی کردیم اون قرار شد بره پیش پدر و مادرش اونور و من هم...
-
((آسمان گاهی صاف..گاهی ابری))
چهارشنبه 7 دی 1401 16:48
کنار کاشی های مات و سیاه نشسته و با نوک انگشتانش با رنگ سیاه و آبی مات.. توده های ابر و آسمان کدری را نقش میدهد و کف دستش را رنگین کمانی میکند. گفتم که زیاد نمیتونیم نگهش داریم برامون دردسر میشه. چاره ای نداریم باید هر جور شده تا فردا صبر کنیم. چند دانه چوب کبریت سوخته را از زمین بر میدارد..یکی را نصفه میکند و آن یکی...
-
((کنار خیابان..روی یک بلندی))
چهارشنبه 7 دی 1401 16:47
((کنار خیابان..روی یک بلندی)) برق آشپزخانه را روشن می کند.از یخچال قوطی نوشابه زرد را به داخل لیوان می ریزد و به همراه نصف پیتزا روی اپن قرار میدهد.دختر بچه ای خوشحال با اسباب بازی های جدیدش بازی میکند..عروسکی که آواز عربی ای سر میدهد و دستش را بالا و پایین میکند.با دامن چین دار و کفش های پاشنه دار می خندد..عروسک...
-
شب برفی...
چهارشنبه 7 دی 1401 16:47
یک دستش ساندویچ با نان لواش و یک دستش کاغذ , برف ریزی در حال باریدن است. آدرس میپرسد. همین خیابونو برو نرسیده به اون چراغی که میبینی روشنه همونجاست. دستش را بلند میکند تا بقیه ساندویچش را بخورد که لایه سفید برف زبانش را یخ میکند. و تند تند راه میرود تا میرسد. آدرس و پلاک زنگ میزند کسی در را باز نمیکند دوباره زنگ...
-
وقتی کلاغ ها سفید می پوشند
چهارشنبه 7 دی 1401 16:45
امروز همگی رفتیم پارک..خیلی خوش گذشت.جاتون خالی دایی رمضون کلی تاب بازی کرد..انگاری هوای بچگیاشو کرده بود.عمه سارا هم کتلت پخته بود..مثل همیشه خوشمزه بود.عمو محمود و عمه ریحانه هم آمده بودند..پژو405خریدند 206 داشتن که یادتان است فروختنش.به هر حال راضی هستن از این یکی البته شما فکر کنم از آریاشون یادتونه که تبدیل شد به...
-
چند قطعه از زندگی شهری
چهارشنبه 7 دی 1401 16:44
در کیفش را باز میکند و پلاستیک را در می آورد.شکلات پیچ بالای ساندویچ را باز میکند و برگهای کالباس که عطر خوش بویی را پر میکند و دوغ کنار دستش را ساندویچ را گاز میزند برگهای کاهو و خیارشور.دوغ شیشه ای را سر میکشد و نگاهی به اطرافش میندازد.مردی آن طرف روی صندلی پیتزا میخورد .سس را باز میکند و فشار میدهد و لباسش قرمز...
-
خفگی
چهارشنبه 7 دی 1401 16:40
پارچه سفید رویش میکشند و داخل کشو.روی دست میرود.قبر و خاک. عصر. و شب چشمانش باز میشود دو تکه سنگ میبیند. صدایش در نمیاید. با صدای ارام کمکم کنید. خفگی میکند. صدایش بلندتر میشود. ولی کسی صدایش را نمیشنود. از خواب بلند میشود. سرد شده. مثل یخ. خفگی خفگی خفگیه. برزخ. برزخه. برزخه. زندگی برزخه. عذابه. عذابه. عذابه....
-
/بدل/
چهارشنبه 7 دی 1401 16:39
صبح را خروسی از لا به لای آشغالها صدا می زند.دستانش را گرم می کند خرجش هم دو سه تا نفس عمیق است که خفیف بیرون می دهد.خدایا شکرت هنوز زنده ام که مردگی کنم. و کارتن باقی مانده ی پیتزاهای دیشب را با پایش هی می زند تا یخ کردگی بدنش با مقداری نور که از بالا به زمین بخشش می شود باز شود.خب صبحانه رو چکار کنم؟و به راهی که...
-
زمانی برای مرگ
چهارشنبه 7 دی 1401 16:37
وقتی کاترین آخرین جمله رو روی تخته سیاه کلاس نوشت هیچکس فکر نمی کرد که چه حادثه ای رخ داده که اینجوری دخترک چهارده ساله با موهای حنایی قد کوتاه..لاغر اندام کلاسشان در مقابل معلم پیر و بد اخلاق مدرسه آقای کارفیکس تونسته باشه با این جرعت و جسارت در لحظه ای که همه این فکر را می کردند که اون می خواد جواب تقسیم را بنویسد...
-
/مامانوئل/
چهارشنبه 7 دی 1401 16:36
از پای دستگاه بلند میشود و دستی به چشمانش میکشد.و ساعت را نگاهی می اندازد.دستگاه ها را خاموش می کنند. سرویس ها پشت سر هم کارگران را سوار میکنند تا نوبت به او میرسد،سوار ون سفید رنگی میشود. کنار شیشه می نشیند.مسیر نسبتا طولانی را طی میکند و پیاده میشود. جاده ای خاکی ،منتظر مینی بوس میشود زمان میگذرد تا بالاخره مینی بوس...
-
مسافران شهری
چهارشنبه 7 دی 1401 16:33
مرد و زن مینشینند. آقا ساندویچ همبرگر لطفا نصفش کنید. کودکی در حال بازی کردن هست. توپش را میندازد.و مرد بر میدارد. دوباره میندازد. و مرد بر میدارد. کودک لبخند میزند.مرد لبخند میزند. ساندویچتون آماده شده. ممنونم. ساندویچ را میخورند و بلند میشوند زن بیرون میرود تا آشغال های درون سبد را خالی کند. کنار مرد فرکار مردی...
-
/قصه زندگی ها/
چهارشنبه 7 دی 1401 16:31
مرد کنار قفسه کتاب می ایستد و میگردد کتابها را ورق میزند.و کتاب زرد رنگی را بر میدارد,,باز میکند صفحه اول خالی صفحه دوم خالی صفحه سوم خالی,کتاب را میبندد و دوباره باز میکند,صفحه اول خودش صفحه دوم زندگیش صفحه سوم خاطراتش باز میبندد,و باز میکند خالیست,کتاب را بر میدارد و سمت صندوقدار میرود و قیمت کتاب را میپرسد.فروشنده...
-
اینجا یه نفر داره آواز میخونه
چهارشنبه 7 دی 1401 16:31
تو شهرک ..فاز 3 از همه معروفتره .وقتی ازشون سوال میکنی حرف حسابتون چیه بدون مقدمه شروع میکنن برات به خوندن.آهنگی که فقط ریتم اونو خودشون میفهمن و البته طرفداراشون.حالا این وسط قراره منم مستند بسازم نمی دونم باید از کجاش و از کدومشون شروع کنم .چرا اون پیرمرد عصبانی که همیشه سر بلوک 12 تو خودشه باید بیاد و دوربین بیچاره...
-
ساعت پنج و سی دقیقه
چهارشنبه 7 دی 1401 16:30
ساعت پنج و سی دقیقه..همه دنیا بهم می ریزه من مطمئنم یعنی نود درصد باید همه چیز طبق یک فرضیه ی از پیش تعیین شده زیرو رو بشه. ساعت پنج و سی دقیقه شروع تمام این ماجراهاست که به مدت 2ساعت ادامه خواهد یافت و قراره دنیا بهم بریزه حالا هنوز یک ساعت دیگه مونده تا بهم ریختن همه چیز. قراره نیم ساعت به عوض شدن همه چیز یک زن و...
-
(زنی در ایستگاه)
چهارشنبه 7 دی 1401 16:29
زن از جایش بلند میشود زیر گاز را کم میکند.جلوی اینه می ایستد و دستی بر صورتش میکشد.و کفش های مشکی با پاپیون فیروزه ایش را پا میکند.و دسته گل.چند خیابان را رد میکند.و ایستگاه اتوبوس.روی سکوی چوبی مینشیند.ساعتش را نگاه میکند.2 بعد ظهر است.چند اتوبوس میایندو میروند.نگاهش به زن و شوهری می افتد که بچه اشان را میبوسند و از...
-
اینجا آسمان زیبا هست...
چهارشنبه 7 دی 1401 16:25
پشت پنچره می ایستدو نگاه میکند.چند کبوتر در هوا چرخ زنان میچرخندو میان میشینند روی بالکن کوچکی که کودکی با لباس آبی پشت آن ایستاده است. آهای کبوترا سلام کجا میرید منم ببرید من اینجا دلم گرفته نگاه کنید من موهامو زدم خیلی دلم میخواد موهام رو شونه کنم اما نمیشه. کبوترها بلند میشوند و در هوا در اسمان آبی میچرخند. راستی...