حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان

حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان

قطار شماره 123-4


قطار به آرامی شروع به حرکت می کند..ایستگاه اول واگن های آبی با یک خط سبز به شماره

123...رد می شود رد می شود رد می شود..نرده های آبی .چندزن و مرد و چند بچه قدو نیم قد..

سگ ولگردگوشه دیوار نگاهش به سگ نگهبانی است که چشمانش از بین در آهنی خیره شده

به گوشه دیوار..نگاه سگ به سگ..ظرفی غذا..گوشت غیر سگ..سیر کننده یک سگ..ظرف را

چپه می کند بو می کشد بو می کشد از زیر در یک تکه گوشت را هی می زند می زند می زند.

زبانش را در آورده نزدیک تر می شود بو می کشد لیس می زند برمی دارد و به گوشه دیوار

می رود.می خورد می کند و نگاهی به در می اندازد پارس می کند زوزه و زوزه و می دود.

قطار به ایستگاه می رسد ..مردی روی صندلی داخل سالن کنار پنجره نشسته ساندویچی به دست

دارد تکه گوشت ها را همراه با نان و کاهو و خیار شور می خورد و نوشابه زردی را بعد از هر

چند لقمه سر می کشد و نگاه می کند به پیرمردی که روی نیمکت کنار ایستگاه نشسته پیرمرد نگاه

می کند مرد می خورد..ساندویچش تمام می شود سیگاری روشن می کند و به سمت ایستگاه می رود

دستش را در جیبش می کند و یک سکه پنجاه تومانی را کف دست پیرمرد می گذارد و می رود..

پیرمرد از جایش بلند می شود و به سمت بقالی حرکت می کند یک اسکناس صد تومانی را در

می آورد و روی پنجاه تومانی می گذارد و به فروشنده می دهد .کیک می خوردو راه می رود.

قطار می رودو می رودو می رود شب فرا رسیده است چند خانه کنار هم برق خانه روشن.

خانه کنار دست تعمیرگاه موتور پارچه ای سیاه به دیوار دارد در گذشت جوان ناکام.

مادر در حیاط را باز گذاشته و کنار در نشسته است زن های همسایه کم کم یکی بعد از

دیگری از او خداحافظی می کنند و با کلمات مرسوم و تسلی بخش غم آخرت باشد و دیگه داغ

نبینی می روند تنها یک زن واژه های دیگری را به کار می برد خدا لعنتش کند سر خودش بیاید و نفرین و

چند بدو بیراه دیگری که به شخصی به نام محسن می دهد و چند فحش دیگر که به سمیه نامی می دهد.

قطار به آرامی می ایستد..ایستگاه آخر واگن های آبی با یک خط سبز به شماره123..و مسافرانی که می روند

تا در شلوغی شهری بزرگ گم شوند ..تنها قطار است که جریان دارد و راهی که هیچ کس پیچ و خمهایش را

نمی بیند و فقط نگاه می کنند مناظری که زیبا هستند و قطاری که در همین نزدیکی هاست و به زودی دوباره

به سر جای اولش باز خواهد گشت.

 

قطار شماره 123-نویسنده-حسام الدین شفیعیان

قطار شماره 123/داستان شماره/1/


قطار به آرامی شروع  به حرکت می کند ..ایستگاه اول واگن های آبی با یک خط سبز به شماره123...

رد می شود رد می شود رد می شود..نرده های آبی.چندبچه.گربه ای که می لنگد...بچه ها برای مسافران

زبان درازی می کنند.کوپه32-پسری جوان شصتش را به آنها نشان می دهد.کوپه32-پیرمردی در حال حل کردن

جدول روزنامه تاریخ گذشته ای است که همان پسر به او داده.گربه ای که می لنگید اسیر دست بچه ها شد وبه

بدترین وضع ممکن با حداقل امکانات کشته شد.در واگن 10انتهای سالن تو دستشویی پسر بچه ای گیر کرده است.کوپه32

-مادر در حال پوست کردن نارنگی و دادن سیب به پسربزرگش و پدرش است .با راهنمایی فروشنده کیک و کلوچه و ساندیس

کوپه 28 پسر بچه از داخل دستشویی نجات پیدا می کند .پسر عصبانی ..راننده قطار عصبانی .قطار .قطار.قطار می ایستد...

بعضی ها سرشان را از پنجره بیرون آوردن ..و خیلی ها با همهمه خود همان کار را کمی بی حوصله تر انجام می دهند.

پیرمرد کوپه 32انگار نه انگار که ممکن اتفاقی افتاده باشد در حال حل کردن جدول و خوردن نارنگیست .چادر مشکی

قرمز .موهای مشکی سفید.کنسرو له شده ی ماهی.چشمان وحشت زده و دمی که کنده شده و گوشه ی ریلی افتاده است.

قطار ایستاده پیرزن روی ریل افتاده.پسر بچه در دستشویی گیر افتاده بود..عصبانی بود صدایش به جایی نمی رسید

فقط گوش می داد به حرف فروشنده..فروشنده صدایش را نمی شنید .پیرزنی عکسش در گوشه ای از خانه به دیوار زده شده است.

کدام خانه -همان خانه ای که روبه روی نرده های آبی جنب بقالی کوچکی سالیان سالست که هست و قطار هایی که از آنجا رد

می شدند و رد می شوند و رد خواهند شد ..بقالی کوچک زاده.راننده قطار با افسر انتظامی گشت داخلی موضوع را گزارش می دهند

عده ای جمع شده اند پیرزن را شناسایی می کنند.حسن پیراهنش را می تکاند موگربه به داخل چاه دستشویی می رود غذا آبگوشت

دارند.قطار حرکت می کند در کوپه 32بسته است .آمبولانس از قطار و قطار از آمبولانس دور می شوند .ساعت 3 حسن در پشت

آشپزخانه را باز می کند و روی صندلی پشت میز آهنی می نشیند بقالی کوچک زاده باز است.قطار به ایستگاه می رسد و بعد از

کمی توقف دوباره حرکت می کند.فروشنده کوپه 28کتابی بدست دارد و صفحه هفتاد و پنج آن را می خواند ..((من احمقم!))من

به معنی لغاتی که ادا می کردم متوجه نبودم فقط از ارتعاش صدای خودم در هوا تفریح می کردم .شاید برای رفع تنهایی با سایه

خودم حرف می زدم .هفتاد و شش صفحه را چند سفر است که از نو می خواند و خیلی سفرها باید تا بخواند و تمامش کند.

یک روستا با فاصله از ایستگاه از همان شهر توابع نام همان تابلو ..پسر و دختر جوانی و عده ای که آنها را دوره کرده و با

کف زدن و تنبکو فلوت خوشحالی می کنند .عده ای از همان شهر و عده ای از همان روستا دور هم جمع شده اند .پسر

جوانی کنار تابلو ایستاده است و به کارت سفیدی نگاه می کند که با خطوط سیاه اسم دونفر را روی خودش یدک می کشد

فکر زندگی رفتن و مردن و قطاری که به سرعت از تمام زندگی ای که در جریان است رد می شود.قطار می رودو

می رودو می رود؟تا به آخرین ایستگاهش برسد .ایستگاه آخر واگن های آبی با یک خط سبز به شماره 123و قطاری که

بزودی به سرجای اولش باز خواهد گشت.

 

قطار شماره 123-نویسنده-حسام الدین شفیعیان

1388

جایی در یک زندگی دیگر...


قطرات باران روی شیشه سر میخورد روی گل.مرد روی بالکن می ایستد نگاه میکند.آهای آقا آهای آقا.با منید بله.کمک کنید خواهش میکنم.چی شده مگه.بیاد پایین خواهش میکنم. الان میام.

مرد وارد کوچه میشود کسی را نمی بیند.پس کجا رفت. هر چه نگاه میکند مرد را نمی بیند.

صدای مات آقا کمک کنید آقا کمک کنید . برمیگردد کسی را نمی بیند.

بالا خودش را میبیند. آقا کمک کنید خواهش میکنم. بیاد بالا خواهش میکنم. 

بالا میرود. و دوباره همان صدا از پایین و همان مرد.نگاه میکند . بیشتر دقت میکند. خودش هست.لطفا کمک کنید.پاهایش شل میشود کنار دیوار تکیه میدهد و سر میخورد روی زمین.

به سقف خیره میشود. همان صدا دوباره در گوشش میپیچد.بلند میشود.صدابیشترو بیشتر میشود.توی اتوبان هست.نگاه میکند خودش را روی بالکن میبیند. 

آقا اینجا کمک کنید در اتومبیل را باز میکند.خودش هست. بر میگردد دیگر خودش را نمی بیند سوار دوچرخه ای در یک جنگل هست. کودکی کنارش هست. بابا باباجون منم سوار کن خسته شدم. بیا دخترم. هنوز مونده. بابا پاهام درد گرفت. حقته از بس شلوغ کردی پیاده باید بیای این تنبیه تویه.دختر زمین میخورد. مرد می افتد . از صندلی اتومبیل روی زمین قل میخورد وسط بلوار.صدای ترمز اتومبیل.و جیغ بلند زنی در جنگل.

پاشو خودتو لوس نکن پاشو زن چرا خودتو به مردن زدی. پاشو. شوخی بسه.بابا مامان مرده.نه بابا جون خودشو زده به از حال رفتن. مرد قل میخورد وسط بلوار صدای ترمز ماشین.

اتومبیل هایی که پارک میکنند کنار آهن فلزی و وسط میایند. مرد نگاه میکند. روی بالکن ایستاده هست.

و دوباره نگاه میکند. روی کوهی ایستاده هست.دوباره نگاه میکند کنار دریا هست. دوباره نگاه میکند در مدرسه ای هست .

وسط مدرسه دعوا شده هست.جلو میرود کودکی روی زمین افتاده. از حال رفته هست. پاشو پاشو خودتو لوس نکن مثلان که چی مردی.پسر بچه بلند میشود. زن جنگل بلند نمیشود.دختر بچه روبروی در مدرسه ایستاده نگاه میکند.بابا مردی.نه دخترم خودشو زده به از حال رفتن.

مرد کنار دریا هست. دختر بچه روی اسب هست که ناگهان اسب تند میدود سرعت اسب زیاد میشود دختر از روی اسب میفتد.

مرد نگاه میکند دختر بلند نمیشود. روی کوه هست. دختر بچه کنارش ایستاده.جیغ میزند فرار میکند.جیغ میزند فرار میکند.میفتد.

مرد روی بالکن ایستاده که مردی صدایش میکند نگاه میکند.میدود پایین زنی از حال رفته داخل اتومبیل. از مرد آب میخواهد.بالا میرود آب میاورد.نگاه میکند. دخترم بلند شو .مرد شوکه نگاه میکند.آقا حالتون خوبه. هیچی. چی شده خانمم افت فشار کرده. آب قند دارید. بالا میرود دوباره آب میکند لیوان را چند دانه قند میریزد.

میبرد پایین مرد لیوان را میگیرد.سر زنش را بلند میکند کم کم لیوان کمی خالی میشود.زن چشم باز میکند.مرد و زن تشکر میکنند و مرد داخل ماشین میشود و میروند.

دوباره به بالکن میرود. و داخل اتاق میشود آلبوم عکس را بر میدارد.ورق میزند و نگاه میکند.عکس دختر بچه ای در تمامی عکس های همان صفحه هست. 

بر میگردد. داخل اتاق نیست. در جنگل هست. تو وسط زندگی ما قاطی شدی.تو کی هستی. دختر بچه جیغ میزند. ما مرده ایم. تو زنده ای اینجا چکار داری.برو از دنیای ما.مارو تنها بزار.ما مرده ایم. ما فراموش شدیم.دختر بچه لبخند میزند.من خیلی وقته مردم. میدونی چیم شده. ما غرق شدیم.مرد کنار دریا هست.دختر بچه از اسب پیاده میشود.ببین ما اینجا مردیم.تو همین دریا.منو کنار ساحل آوردند اونجا ببین.مرد وسط اتوبان هست. بلند میشود. خیلی اقا شانس آوردی. خط ترمزو نگاه کن. خیلی شانس آوردی زنده موندی.خدا بهت رحم کرد.مرد روی بالکن هست. چرا دختره بمن میگفت بابا.آخه چرا؟

من که زن ندارم بچه ندارم.من کجا هستم.مرد نگاه میکند.همان زن و مرد اتومبیل سوار هستند. پیاده میشوند دست تکان میدهند نگاه میکند همان زن و مرد در جنگل هستند. با لباس های دگر.دختر بچه ای اینبار عقب اتومبیل هست. سرش را بیرون میکند بای بای میکند. سلام آقا.پس چرا بابا نمیگه. اینا همونا هستند.

اتومبیل دور میشود.مرد روی صندلی مینشیند.خمیازه ای کوتاه میکشد و داخل اتاق میشود.روی تخت دراز میکشد.آلبوم عکس را باز میکند تمام آلبوم خالی هست.

و چراغ را خاموش میکند...

نویسنده-حسام الدین شفیعیان